امروز «اقتصاد به زبان ساده» از «لس لیوینگستون» رو تموم کردم. کتاب خوبی بود و اصلا انتظار نداشتم این حجم از اطلاعات را در این تعداد صفحهی اندک منتقل کند. بعد از خواندنش کتاب «منکیو» را ورق زدم و دیدم میتوانم اطلاعات تکمیلی هر مبحث را از این کتاب بخوانم.
باید وقت بذارم و حجم عظیم یادداشتهایی که هنگام مطالعه برداشتهام بخوانم.
بالاخره با اصرار فرشته «انسان خردمند» رو خوندم. امروز تمامش کردم. بدک نبود. به زردیای که فکر میکردم نبود، یا شاید اصلا زرد نبود!
در بین این کتاب و «چرا ملتها شکست میخورند» دو کتاب دیگر هم خواندم ولی از آنجا بیحال و تنبلم این جا ننوشتمشان. یکی «اقتصاد در یک درس» از هنری هزلیت و دیگری «اقتصاد چگونه کار میکند» از راجر فارمر.
«راه بردگی» از هایک را ادامه ندادم. قدری سنگین بود. باید بعدا سراغش بروم.
به قول جادی با سرعت غیرقابل تصوری دارم پیش میرم.
دیروز بالاخره «ملتها چرا شکست میخورند» را تمام و امروز «راه بردگی» از فردریش فون هایک رو شروع کردم. در خواندنش کمی مشکل دارم. جلوتر بروم بهتر میتوانم داوری کنم که مشکل از ترجمه است یا کتاب به ذات مشکل است و یا اینکه من برای ورود در این موضوع زیادی کم دانشم.
دارم چرا ملتها شکست میخورند؟ از عجم اوغلو رو میخونم. حدودا صفحهی چهارصد و پنجاهم و دویست صفحهی دیگه مونده. یه جاهاییش واقعا روده درازی صرفه. خستهم کرده ولی از ترس اینکه مبادا اطلاعات به درد بخوری رو از دست بدم، که یقینا اطلاعات مفیدی هم بین این چونهدرازیها هست، مجبورم ادامه بدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 3 ماه 2 روز پیش تحت عنوان چالش-100-فیلم سینمای-ایران عباس-کیارستمی وبلاگ
هشتمین فیلم
با تاخیر زیاد، با تماشای «مسافر» از عباس کیارستمی محصول سال پنجاه و سه، چالش صد فیلم رو پی گرفتم.
بابا لنگ دراز تموم شد. بار اول اوایل اسپانیایی خوندن یعنی سال ۹۷ دیدمش. در این مدت اسپانیایی خوندم ولی خودم رو در راه یادگیری نکشتم! آهسته و پیوسته پیش آمدم. با این وجود اگر بگم بیشتر از هفتاد و پنج درصد دیالوگها رو متوجه میشدم دروغ نگفتم. واقعا لذت بخشه. یادگیری زبان دوم وارد شدن در دنیای دیگرانه. جایی که بهش تعلق نداری ولی درکش میکنی. توصیفش سخته. به همون لذت بخش بودن اکتفا کنید!
آخ که من چقدر جودی رو دوست دارم! جز معدود قهرمانان کارتونهاست که ازشون بیزار نیستم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 ماه 5 روز پیش تحت عنوان سینمای-ایران وبلاگ محمدعلی-طالبی چالش-100-فیلم
بید و باد هفتمین فیلم از چالش صد فیلم
بید و باد از محمد علی طالبی رو دیدم. مثل چند فیلم اخیر فیلمنامه از عباس کیارستمی بود.
در سه چهار روز اخیر بیست و چهار قسمت بابا لنگ دراز اسپانیایی دیدم. یه لیست بلند بالا هم از کارتونها جمع کردم که به مرور تماشا کنم. ببینم این قفلِ روی زبونم باز میشه یا نه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 ماه 1 هفته پیش تحت عنوان چالش-100-فیلم سینمای-ایران وبلاگ علیرضا-رئیسیان
ایستگاه متروک، فیلم ششم از چالش ۱۰۰ فیلم
دیشب ایستگاه متروک از علیرضا رئیسیان رو دیدم. دلیل انتخاب این فیلم هم عباس کیارستمی بود. قصهی فیلم از او بود. خوشم آمد؟ نمیدانم! باید نقد به درد بخوری در موردش پیدا کنم و بخوانم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 ماه 1 هفته پیش تحت عنوان چالش-100-فیلم سینمای-ایران وبلاگ ابراهیم-فروزش
فیلم پنجم از چالش ۱۰۰ فیلم
امروز «کلید» از ابراهیم فروزش رو دیدم. انگیزه انتخاب هم فیلمنامهی فیلم بود که عباس کیارستمی نوشته است. بعد از خوندن نقدِ سایتِ سینما پرس (به فیلمنامهنویس که ایمان داشتم) به کارگردان هم ایمان آوردم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 ماه 1 هفته پیش تحت عنوان چالش-100-فیلم سینمای-ایران عباس-کیارستمی وبلاگ
چهارمین فیلم چالش ۱۰۰ فیلم!
امروز «دَه» از عباس کیارستمی را دیدم. قبل از عید حدود 100 فیلم سینمای ایران را بازبینی کردم. حقیقتا میتوانم بگویم عباس کیارستمی جز معدود کارگردانهائیست که تمام آثارش ارزش دیدن دارد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 ماه 1 هفته پیش تحت عنوان سینمای-ایران وبلاگ محمد-رسول-اف چالش-100-فیلم
فیلم سوم، شیطان وجود ندارد
امروز در ادامهی چالش صد فیلم «شیطان وجود ندارد» از محمد رسولاُف را دیدم. دو ساعت و نیم، بیخستگی، پای دستگاه نشستم و تماشا کردم. دیدنش را توصیه میکنم و چیزی از فیلم را هم افشا نمیکنم! ببینیدش.
امروز این کیک رو درست کردم. بیتوجهی کردم و همون مرحلهی اول روغن رو اضافه کردم. توکل بر خدا کرده و ادامه دادم. کشمش رو حذف کردم. نهایتا مایع کیک رو در کاغذ کیک یزدی (؟) ریختم و با خلال بادام تزئین کردم و گذاشتم توی فر. فوقالعاده شد. پُف کرد پُف کردنی!
ناهار کشک بادمجون درست کردم. اون هم خوب شد. رنگش یه مقدار روشن بود که گذاشتم به حساب نوع بادمجون. والله اعلم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 ماه 1 هفته پیش تحت عنوان چالش-100-فیلم سینمای-ایران وبلاگ جعفر-پناهی
فیلم دوم، بادکنک سفید
در ادامهی چالش 100 فیلم امروز بادکنک سفید، محصول سال ۱۳۷۳ از جعفر پناهی رو دیدم. به نظرم خوب آمد. شوکهکننده تموم شد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 ماه 2 هفته پیش تحت عنوان سینمای-ایران وبلاگ کیومرث-پوراحمد چالش-100-فیلم
فیلم اول، «کفشهایم کو؟»
برای شروعِ «چالشِ صد فیلم»، انتخابِ «کفشهایم کو؟» از کیومرث پوراحمد کج سلیقگی نه، ولی خوش سلیقگی هم نیست ولی از آنجا که جزو معدود فیلمهای ندیدهی هارد اکسترنالم بود از این فیلم شروع کردم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 ماه 2 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ چالش-100-فیلم چالش-20-کتاب
زیر دوش چالش سال ۱۴۰۳ رو تعیین کردم:
- دیدن صد فیلم سینمایی ایرانی
- خواندن بیست کتاب
ببینم چه میکنم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 ماه 2 هفته پیش تحت عنوان سینمای-ایران وبلاگ
امروز تنگنا از امیر نادری رو دیدم. سال ۱۳۵۲ ساخته شده و سعید راد و نوری کسرائی و عنایت بخشی بازی کردهاند. نوری کسرائی سال ۹۸ توی خونهش درگذشت و جنازهاش دو روز بعد توسط آتشنشانی و پلیس کشف شد. سرنوشت غمانگیز.
- دو زردهی تخم مرغ را خوب هم میزنیم.
- یک قاشق غذاخوریِ سر پُر شکر اضافه میکنیم و هم میزنیم.
- یک قاشق سر پر نشاستهی ذرت اضافه میکنیم و هم میزنیم.
- نوک قاشق چایخوری وانیل اضافه میکنیم و هم میزنیم.
- نیم لیتر (دو و نیم لیوان فرانسوی) شیر اضافه میکنیم و خوب هم میزنیم.
- ظرف را روی شعله میگذاریم و مداوم هم میزنیم. وقتی که مایع ما کم کم شروع به سفت شدن کرد مواظب هستیم که ته نگیرد. (این مرحله تقریبا ده تا پانزده دقیقه طول میکشد.)
- وقتی شروع به جوشیدن کرد شعله را خاموش میکنیم.
پودر ژله را در کاسه میریزیم. یک لیوان آب جوش در کاسه ریخته خوب هم میزنیم تا حل شود. اگر خوب حل نشد کاسه را روی شعلهی غیر مستقیم کتری یا سماور قرار میدهیم و هم میزنیم تا دانهی حل نشدهای باقی نماند. به این روش بن-ماری میگویند. بعد از این مرحله یک لیوان آب سرد در کاسه میریزیم و هم میزنیم و سپس مایع حاصل را ظرف ریخته و در یخچال میگذاریم. چند ساعت بعد که ژله بست آن را با پودر نارگیل تزئین میکنیم.
دو لیوان آرد سمولینا را در ظرف میریزیم. یک چهارم قاشق چای خوری نمک، به همین مقدار وانیل و نصف قاشق چایخوری بیکینگ پودر و نصف لیوان شکر و یک لیوان ماست یا شیر و کمی روغن نیز در ظرف میریزیم. خوب آن را هم میزنیم تا خمیر شود. درب ظرف را میبندیم و آن را چند ساعتی در یخچال قرار میدهیم.
بعد از گذشت چند ساعت آن را از یخچال درآورده مایع کیک را خوب هم میزنیم. سپس کف سینی را روغن میمالیم و مایع کیک را به طور کامل و یکنواخت در سینی پهن میکنیم. میتوان با چاقو مایع کیک را به تکههای مناسب برش زد و از خلال بادام برای تزئین استفاده کرد. روی هر تکه چند خلال بادام بریزید و با قاشق آن را فشار دهید تا در خمیر کیک فرو رود. سپس ظرف را در فری که با دمای 180 درجه از 10 دقیقهی قبل روشن و گرم شده است به مدت 20 دقیقه قرار دهید. البته میتوانید مدام کیک را تحت نظر داشته باشید و چنانچه به پخت دلخواه رسیده بود فر را خاموش کنید.
برای درست کردن شربت کیک، همزمان با مرحلهی بالا یک لیوان شکر و یک لیوان آب را در ظرفریخته و روی شعله بگذارید تا بجوش بیاید سپس قدری گلاب در ظرف بریزید و هنگامی که دوباره به جوش افتاد شعله را خاموش کنید.
وقتی کیک را از فر در آوردید شربت را با حوصله روی تمام سطح کیک بریزید و منتظر شوید تا کامل به خورد کیک برود.
ظرف یک: نصف لیوان شکر را در ظرف میریزیم و دو عدد تخم مرغ در آن میشکنیم. کمی نمک و وانیل به آن اضافه میکنیم و خوب هم میزنیم تا رنگ آن سفید و حجمش زیاد شود.
ظرف دو: یک چهارم لیوان روغن را با نصف لیوان ماست شیرین یا شیر مخلوط میکنیم.
نصف قاشق چایخوری بیکینگ پودر را روی یک لیوان آرد میریزیم و سپس آن را الک کرده و به ظرف دو اضافه میکنیم و هم میزنیم.
کمی کشمش و گردوی خُرد شده را درون یک لیوان میریزیم و یک قاشق آرد روی آن میریزیم و خوب هم میزنیم. سپس آن را به ظرف دو اضافه میکنیم و هم میزنیم.
محتویات ظرف دو را در ظرف یک میریزیم و هم میزنیم. مایع کیک ما آماده است.
کف سینیای که اندازهی آن متناسب با حجم مایع کیک آماده شده است را با روغن چرب میکنیم و یک قاشق آرد در سطح آن میپراکنیم و سپس مایع کیک را در آن میریزیم.
ظرف را در فری که با دمای 180 درجهی سانتیگراد از 10 دقیقهی قبل گرم شده است به مدت ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت قرار میدهیم.
- یک سیبزمینی بزرگ را پوست میکنیم و به 8 تکهی بزرگ میکنیم و در قابلمه میاندازیم. اگر تکههای کوچک باشند در مدت سه ساعت پختن له میشوند.
- گوشت مرغ را در قابلمه میریزیم
- یک عدد پیاز را چهار قاچ میکنیم و در قابلمه میاندازیم.
- سه چهار تکهی کوچک فلفل دلمهای که نگینی خرد شده است را در قابلمه میریزیم.
- چند تکه هویج حلقهای خرد شده را به قابلمه اضافه میکنیم.
- یک یا دو گوجه فرنگی را چهار قاچ میکنیم و در قابلمه میاندازیم
- نمک، فلفل و زردچوبه میزنیم.
- تا روی مرغ آب میریزیم و قابلمه را روی شعله میگذاریم. وقتی آب به جوش افتاد شعله را کم میکنیم و اجازه میدهیم دو ساعت و نیم یا سه ساعت بپزد.
این دو نکته را نیز حتما مورد توجه داشته باشید:
- در ابتدای کار دو سه بار محتویات قابلمه را هم میزنیم تا چاشنیهای اضافه شده با مواد مخلوط شود و به زیر آب بروند. کفهای ایجاد شده را نیز با کفگیر میگیریم و از قابلمه خارج میکنیم.
- اگر پوست گوجه فرنگی در آب غوطهور بود آن را نیز از قابلمه خارج میکنیم و دور میریزیم.
دو عدد سیب زمینی را خلال میکنیم. کف ماهیتابه را روغن میریزیم و سیبزمینیها را در آن ریخته قدری نمک به آن میزنیم و در روغن سرخ میکنیم. ابتدای کار خلالها را خوب در روغن بغلتانید تا همهی آنها روغنی شوند. وقتی که قدری خلالها پختند زیاد با شدت آنها را هم نزنید چون میشکنند. بعد از سرخ شدن آن را کنار میگذاریم. موقع سرو غذا روی هر بشقاب قدری از این سیبزمینی میریزیم.
بادمجانها یا کدوها را پوست میکنیم و با چاقو از وسط نصف میکنیم و در همان روغن سیبزمینی سرخ کرده آن را سرخ میکنیم. بعد از سرخ کردن آن را هم کنار میگذاریم.
پیاز را پوست میکنیم و خرد می کنیم و چند تکه فلفل دلمهای هم خرد کرده و به پیاز میافزائیم. رویش کمی نمک میریزیم و خوب سرخ میکنیم. همان پیاز داغ معمول خودمان. بعد از آن زردچوبه و فلفل سیاه و چند عدد گوچهفرنگی شش هفت تکه شده به آن میافزاییم و اجازه میدهیم کمی گوجهها نرم شوند. سپس به اندازهی موردنیاز آب جوش به غذا اضافه میکنیم و کدو یا بادمجانهای سرخ شده را هم در غذا میریزیم. کمی که غذا به جوش افتاد زیر شعله را کم میکنیم و اجازه میدهیم نیم ساعتی روی شعلهی کم باشد تا خوب جا بیفتد.
قدری لپه خیس میکنیم و میگذاریم یک شب در آب بماند.
چند عدد سیبزمینی را پوست کنده و خلال میکنیم و در روغن سرخ میکنیم. سپس آن را کنار میگذاریم. موقع سرو غذا قدری از سیبزمینی سرخ شده را روی هر کاسه خورش میگذاریم.
آب لپه را عوض میکنیم و آن را روی شعله قرار میدهیم تا یک ساعت و نیم دو ساعت بپزد. سپس شعله را خاموش میکنیم.
پیاز داغ درست میکنیم. وقتی که نیمه زرد شد گوشت را اضافه کرده و در قابلمه را میبندیم تا یخ گوشت وا برود. بعد با نوک کفگیر گوشت را تکه تکه میکنیم. گوشت را باید با حرارت زیاد تفت داد که آب نیندازد و آب داخل گوشت بماند.
بعد فلفل سیاه و زردچوبه و چند عدد چوب دارچین بزرگ در قابلمه میاندازیم. چوب دارچین را بعدا باید از درون خورش بیرون آورد پس اگر ریز و کوچک باشد نمیتوانیم آن را پیدا و خارج کنیم. بعد رب میزنیم و خوب تفت میدهیم و سپس لپهی پخته شده را اضافه میکنیم و به مقدار کافی آب جوش روی آن میریزیم و در قابلمه را میگذاریم. وقتی قابلمه به جوش آمد شعله را کم میکنیم تا دو ساعت بعد که خورش جا بیفتد.
پیازداغ درست میکنیم بعد نمک و فلفل و زردچوبه و نعناع و سه قاشق سر پر گردوی چرخکرده اضافه میکنیم. یک لیوان آب جوش روی غذا میریزیم و بعد کشک به مقدار لازم را در یک ظرف ریخته و رویش آب جوش میریزیم و خوب کشک را حل میکنیم و روی غذا میریزیم. قابلمه به جوش که افتاد زیرش را خاموش میکنیم. در مورد افزودن آب به غذا توجه کنید که مقدار آن متناسب با حجم غذایی که میخواهید داشته باشید کم و زیاد شود.
عدس را پاک کرده و چند بار میشوییم و در دیزی ریخته و رویش آب میریزیم و میگذاریم چهل پنج دقیقه تا یکساعت بپزد و سپس زیر شعله را خاموش میکنیم.
برنج را پاک کرده و میشوییم و رویش را به اندازهی یک بند انگشت آب میریزیم. قدری دارچین و نمک و روغن در آن میریزیم. عدس پخته را هم به آن میافزاییم و روی شعله میگذاریم تا آب آن بجوشد و برنج بپزد. اگر آب تمام شده بود و برنج نپخته بود قدری آب جوش روی آن میریزیم و منتظر میمانیم تا بپزد. سپس برنج را دم میکنیم. وقتی بخار از دمکنی بیرون زد شعله را کم میکنیم و میگذاریم نیم ساعت یا چهل دقیقه دم بکشد. بوی برنج که بلند شد مشخص است.
قدری نخود را خیس میکنیم و اجازه میدهیم بیست و چهار ساعت خیس بخورد. بعد آن را دو سه ساعت میپزیم آن قدری که بشود با دست پوست نخود را کند. بعد پوست نخود را میکنیم. بعد دوباره ان را را یکی دو ساعتی میپزیم. نخود را داخل خردکن ریخته و خمیر میکنیم. نمک + فلفل سیاه + آب یک لیمو ترش + دو قاشق غذاخوری ارده را هم در ظرف میکسر میریزیم و خوب هم میزنیم. خمیر حاصله را در ظرف ریخته و روی آن روغن زیتون میریزیم و سرو میکنیم.
مثل عدسی است. شب قبل قدری لوبیا چیتی را خیس میکنیم.
آب لوبیای شب مانده را خالی کرده و قابلمه را با آب تازه پر میکنیم و روی اجاق گذاشته و دو ساعتی اجازه میدهیم که لوبیا بپزد.
پیاز داغ درست میکنیم + نمک + فلفل سیاه + زردچوبه + یک قاشق رب + یک سیبزمینی نگینی خرد شده + لوبیای پخته شده از مرحلهی قبل که آب آن را خالی کردهایم را در قابلمه ریخته و روی آن آب میریزیم. اجازه میدهیم یک ساعت، چهل و پنج دقیقه بپزد. موقع سرو در آن آبلیمو میریزیم.
یک پیاز بزرگ را خرد میکنیم. فلفل دلمهای متوسطی را هم نگینی خرد میکنیم. جگر مرغ را پاک کرده و بعد روی آن آب میگیریم. آن را ورز نمیدهیم! پیاز و فلفل دلمهای را سرخ میکنیم. پیاز که سرخ شد قدری رب و فلفل سیاه و زردچوبه و نمک و کمی آب به تابه اضافه میکنیم و هم میزنیم بعد جگر مرغ را در تابه میریزیم و باز هم میزنیم. اجازه میدهیم پنج دقیقه بماند تا رنگ جگر تغییر کند.
سیبزمینی را پوست میکنیم و رنده میکنیم. پیاز را هم پوست کرده و رنده میکنیم. نمک، فلفل سیاه، زردچوبه و سبزی معطر مثل آویشن یا ریحان یا مرزه در آن میریزیم. چند تخممرغ در آن میشکنیم و قدری آرد هم به ظرف اضافه میکنیم و خوب هم میزنیم. خمیر را در اندازههای مناسب در روغن سرخ میکنیم.
سیب زمینی را آبپز میکنیم و بعد پوست آن را میگیریم و میگذاریم سرد شود بعد آن را رنده میکنیم و نمک، فلفل، زردچوبه و سبزی معطر (مثلا ریحان یا آویشن یا مرزه) به آن اضافه میکنیم. یک تخم مرغ هم در آن میشکنیم و قدری آرد به ظرف اضافه میکنیم. دستکش دست میکنیم و مواد را خوب هم میزنیم و مخلوط میکنیم. کف تابه را از روغن پر میکنیم. یک کاسه آب کنار دستمان میگذاریم. تکهای خمیر به اندازه کافی برداشته قدری آب به دستمان میزنیم تا مواد به دست نچسبد. خمیر را گردالی کرده و پهن میکنیم و در روغن سرخ میکنیم. یک نشانهی پخت شامی سرخ شدن دور آن است.
از چند روز قبل نخود را در آب بخیسانید و روزی 3 بار آب آن را عوض کنید.
تعدادی پیاز را پوست بکنید و همراه با نخودها آنها را در چرخ گوشت یا خردکن له کنید. یک قاشق آرد یا پودر سخاری، نمک، فلفل، زردچوبه و سبزی معطر (آویشن یا ریحان یا مرزه یا ...) به آن میزنیم. دستکش دست میکنیم و خوب مواد را به هم میزنیم. بعد با دست خمیر را به اندازه مناسب بر میداریم دایرهای و پهن میکنیم و در روغن سرخ میکنیم.
دو عدد بادمجان را پوست کنده و میشوییم و از وسط نصف میکنیم و نمک سود میکنیم و میگذاریم نیم ساعت بماند و سپس در روغن سرخ میکنیم.
بعد پیاز داغ درست میکنیم. بعد نمک و فلفل و زردچوبه و نعنای خشک به آن میافزائیم و هم میزنیم. بعد بادمجان را اضافه میکنیم و یک مقدار آب روی غذا میریزیم و اجازه میدهیم غذا نیم ساعت چهل دقیقه و یا حتی بیشتر بپزد. هر باز که در قابلمه را باز کردیم قدری از بادمجان را با کفگیر له میکنیم و غذا را خوب هم میزنیم. مشخصهی پخت غذا این است که آب غذا کاملا پایین رفته و جمع شده باشد و بادمجان پخته و کاملا له شده و مواد آن کاملا با هم مخلوط شده باشد. آب باید تا جایی جمع شده باشد که احتمال ته گرفتن غذا برود. اگر غذا نپخته بود و آب غذا پایین رفته بود کمی آب جوش به آن اضافه میکنیم. بعد از پخت به غذا یک قاشق کشک اضافه میکنیم و خوب هم می زنیم. دو دقیقه بعد شعله را خاموش میکنیم.
روی چند تکه از سینهی مرغ نمک، فلفل، زردچوبه و کمی روغن و آبلیمو میریزیم و خوب تکههای مرغ را در درون آن میگردانیم تا به مواد آغشته شوند. سپس ظرف را به مدت دو ساعت در یخچال قرار میدهیم تا مزه دار شود.
یک تخم مرغ در ظرف میشکنیم. کمی ماست و دوباره نمک و فلفل در ظرف میریزیم و خوب تکههای مرغ را در مواد میغلتانیم تا به مایع آغشته شوند. اگر خیلی در ریختن ماست زیاده روی کرده بودیم قدری آرد در ظرف میریزیم تا حالت روانی مایع را بگیرد.
مقداری آرد در یک سینی میریزیم. تکههای مرغ را برمیداریم و در آرد میغلتانیم و دو طرف آن را آرد اندود میکنیم و سپس در روغن سرخ میکنیم. هنگام برداشتن مرغها و قبل از گرداندن آن در آرد هر چقدر حجم بیشتری از مایع به آن چسبیده باشد بهتر است. آخر سر آرد و مایع اضافه آمده را مخلوط میکنیم و در روغن سرخ میکنیم تا دور ریز مواد نداشته باشیم.
فیلههای مرغ را در ظرف پهن کرده و روی آن یک پاکت خامه خالی میکنیم. نمک، فلفل، زردچوبه و سماق میریزیم و فیلهها را در آن میغلتانیم تا همهشان اندود شوند. روی ظرف سلفون میکشیم و میگذاریم چند ساعت بماند.
بعد از گذشت چند ساعت قدری آرد را در یک سینی میریزیم و نمک و فلفل و زردچوبه به آرد اضافه می کنیم و خوب آن را هم می زنیم . بعد با چنگک دانه دانه فیلهها را بر میداریم و در آرد میغلتانیم تا خوب هر فیله با آرد پوشیده شود. بعد از این مرحله فیلهها را در روغن سرخ میکنیم. زمان لازم برای سرخ شدن هر فیله خیلی زیاد نیست. یک طرف که سرخ شد آن را برگردانید که طرف دیگرش هم سرخ شود. از یک چنگال برای تست اینکه آیا فیله پخته شده است یا نه استفاده کنید.
قدری سویا در ظرف میریزیم و یک پیمانه نمک به آن میافزائیم. کمی زردچوبه نیز در ظرف میریزیم تا بوی سویا را بگیرد. روی آن آب ریخته و میگذاریم قدری بماند سپس آب ظرف را خالی میکنیم.
پیاز را خرد کرده و قدری به آن نمک میزنیم و سرخ میکنیم. به آن فلفل سیاه و زردچوبه و رب می زنیم و سویای خیسانده شده را نیز به آن اضافه میکنیم و خوب تفت میدهیم. سپس روی آن آب میریزیم و وقتی جوش آمد ظرف را از سر شعله برمی داریم. مایع ماکارونی ما آماده است.
یک سیب زمینی را شسته، پوست کنده و برای ته دیگ ورقه ورقه میکنیم.
قابلمه را پر آب میکنیم و در آن نمک میریزیم و روی شعله میگذاریم تا جوش بیاید. وقتی آب جوش آمد ماکارونی را در قابلمه خرد میکنیم و آن را هم میزنیم تا به هم نچسبد. درب قابلمه را نباید بگذاریم. هشت دقیقه منتظر میشویم و بعد بررسی میکنیم که آیا پخته است یا نه. بعد قابلمه را از اجاق برداشته و در آبکش واژگون میکنیم. قابلمهی خالی را روی اجاق میگذاریم و کف آن روغن میریزیم و سیبزمینیهای ورقه شده را کف آن میچینیم و بعد ماکارونی را از آبکش در قابلمه خالی میکنیم و سپس مایع ماکارونی را ریخته و بعد دم میکنیم.
وقتی بخار از دمکنی بیرون زد شعله را کم میکنیم و نیم ساعت صبر میکنیم تا خوب دم بکشد.
لوبیا چیتی که شب قبل آن را پاک کرده و در آب خیساندهایم را در قابلمه می ریزیم و رویش آب می ریزیم و دو ساعتی صبر میکنیم تا بپزد.
بعد از پختن لوبیا پیاز داغ درست میکنیم سپس به آن نعناع و فلفل سیاه و زردچوبه و رب و در حد سه قاشق غذاخوری پر گردوی چرخ شده اضافه میکنیم و خوب هم میزنیم و تفت میدهیم. سپس عدس پاک شده ولوبیا چیتی پخته شده و بادمجان خرد شده را هم به آن اضافه می کنیم و میگذاریم دو سه ساعت بپزد. آخر سر به غذا کشک می زنیم.
پیاز داغ درست میکنیم و بعد به آن فلفل و زردچوبه میزنیم و تفت میدهیم. سپس نیم کیلو گردوی چرخ شده شده به آن اضافه میکنیم. اگر گردو یخ زده است قدری آب جوش رویش میریزیم و با کفگیر خُرد و تکه تکهاش میکنیم و تفت میدهیم. بعد تکهای مرغ (ران یا سینه) در قابلمه میاندازیم و روی محتویات را با آب پر میکنیم و منتظر میمانیم تا بجوشد. باید حواسمان جمع باشد که مرتب هم بزنیم تا سر نرود. وقتی جوشید در قابلمه را میگذاریم تا دو ساعت بپزد.
اواسط پخت رب انار را با قدری آب لیمو و شکر مخلوط میکنیم و هم میزنیم و مزه میکنیم. در صورت رضایت آن را در قابلمه میریزیم و صبر میکنیم تا همه چیز خوب بپزد و اب قابلمه پایین برود.
وقتی مرغ خوب پخت آن را از قابلمه بیرون میآوریم و با کفگیر یا قاشق ریش ریش میکنیم و سپس دوباره آن را به قابلمه برمیگردانیم و خوب هم میزنیم.
حالا مداوما باید محتویات قابلمه را هم بزنیم و منتظر شویم که آب قابلمه پایین برود و خورشت خودش را بگیرد. هر چه بیشتر هم بزنیم بیشتر روغن غذا در میآید و بهتر میشود.
در آخرین مرحلهی پخت در قابله یا قالب یخ میاندازیم تا آب سرد میریزیم تا به آن شوک حرارتی بدهیم و روغن غذا بیرون بریزد. مقدار آن باید طوری باشد که قابلمه از جوش بیفتد. سپس دوباره در قابلمه را میبندیم تا دوباره جوش بیاید.
در آخر شعله را کم میکنیم تا نجوشد و فقط جا بیفتد.
ابتدا سیبزمینی را پوست کنده و آن را خرد میکنیم. برنج را نیز پاک کرده و چند بار میشوییم.
در کف قابلمه روغن میریزیم و سپس یک قاشق رب را در آن ریخته تفت میدهیم. بعد فلفل و زردچوبه میریزیم و باز هم میزنیم. سیبزمینی را افزوده و یک پیمانه نمک هم میریزیم و باز هم میزنیم. البته باید حواسمان باشد که رب نسوزد.
در قابلمه به اندازهی یک بند انگشت بالاتر از محتویات آب میریزیم و در قابلمه را میبندیم. هر پنج دقیقه یکبار برنج را هم میزنیم تا آب آن بخار شود و برنج بپزد. اگر آب برنج پایین رفته بود و برنج نپخته بود در قابلمه به اندازه کافی آب جوش میریزیم.
بعد از مرحلهی بالا دمکنی را روی در قابلمه میپیچیم و شعله اجاق را نیز کم میکنیم. بعد که بوی برنج بلند شد باز هم شعله را کمتر میکنیم. نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه صبر میکنیم تا برنج دم بکشد. وقتی که برنج دم کشید و شعله را خاموش کردیم چند دقیقهای اجازه میدهیم تا قابلمه همانطور روی اجاق بماند تا دمای آن کم شود.
شب قبلش لوبیا چیتی و نخود را پاک کرده و در آب خیس میکنیم.
حبوباتمان را غیر از عدس باید از قبل پخته باشیم لذا لوبیا و نخود خیس شدهی شب قبل را با هم مخلوط کرده و به آن آب میافزاییم و میپزیم.
اگر سبزی تازه داریم آن را آماده میکنیم در غیر این صورت قدری سبزی خشک را در آب میخیسانیم و میگذاریم برای مدتی همانطور در آب بماند.
قدری عدس پاک میکنیم و چند بار آن را میشوییم.
اول پیاز داغ درست میکنیم. پیاز را خرد میکنیم و به آن نمک میزنیم. در مورد آش رشته چند عدس سیر را هم به صورت درست در پیازهای خرد شده میاندازیم ولی آن را خرد نمیکنیم . سپس ترکیب آماده شده را در روغن تفت میدهیم.
بعد از سرخ کردن پیاز به آن نعناع و زردچوبه و فلفل میزنیم و سبزی تازه یا سبزی خیسانده شده و عدس و لوبیا و نخود پخته شده را به آن میافزاییم و روی آن آب جوش ریخته و میگذاریم یک و نیم یا دو ساعت بپزد.
بعد از پختن محتویات بالا به آن رشته میافزاییم و اجازه میدهیم پنج دقیقه با رشته بپزد، سپس زیر اجاق را خاموش کرده و دو یا سه بار هر ده دقیقه آن را هم میزنیم. اگر رشته با شعله بپزد وا میرود.
بعد از مدتی کشک را در پیالهای میریزیم و از آب آش روی آن میریزیم و آن را هم میزنیم تا رقیق شود سپس مایع حاصل را به آش رشته میافزاییم.
پیاز داغ: اول پیاز را خرد میکنیم و یک پیمانه نمک به آن میزنیم و بعد در روغن سرخ میکنیم. هر سه یا چهار دقیقه یکبار باید پیاز را هم بزنیم.
قدری عدس را پاک میکنیم و دو سه نوبت آن را میشوییم و سپس سیبزمینی را پوست کنده و به تکههای کوچک خرد میکنیم.
وقتی پیاز داغمان آماده شد به آن زردچوبه و فلفل سیاه و یک قاشق رب میزنیم خوب به هم میزنیم و تفت میدهیم و سپس عدس و سیبزمینیهای خرد شده را به آن میافزاییم و و روی آن را هم به قدر نیاز آب میریزیم. ابتدا شعله را زیاد میکنیم تا آب آن به جوش بیفتد و سپس شعله را کم کرده تا بپزد. هر از گاهی به آن سر میزنیم و اگر آب آن پایین رفته بود به آن آب جوش از کتری میافزاییم. در حین هم زدن سیبزمینیها را هم له میکنیم تا لعاب بیندازد.
همین خوراک عدس را اگر برای صبحانه آماده کنیم به آن عدسی میگویند و نباید به آن سیبزمینی و رب بزنیم.
سرم گیج رفت. دستهایم را محکم گرفتم به چهارچوب. من از مرگ نمیترسم ولی از پروسهی مرگ چرا.
دیشب آخرین پست وبلاگ «زن رشتی» رو که میخوندم نیم فاصلهها توجهم رو جلب کرد. پست رو دوستش بعد از فوت او نوشته و در وبلاگ گذاشته بود. تمام نیم فاصلهها رو رعایت کرده بود. سال ۸۲ ملّت نیم فاصله رعایت میکردن در حالیکه من سال ۹۳ علامت سجاوندی رو به آخرین حرف جمله قبل نمیچسبوندم؛ اینجوری !
داشتم در سایت آرشیو اینترنت، وبلاگ سالهای خیلی دورم در boomspeed رو زیر و رو میکردم که دوباره رسیدم به فوت فروزان امامی یا همون ماه پیشونی. دخترکِ وبلاگنویسِ پانزده سالهای که ۲۸ شهریور ۱۳۸۱ رفت کوه؛ سنگ غلطید و کُشتش. اولین سوگ مجازی که خیلیهامون تجربه کردیم سوگ رفتن او بود.
بیشتر که کند و کاو کردم رسیدم به فوت آزیتا «زن رشتی». سال هشتاد و دو فوت شد. سرطان داشت و هنگام مرگ سی و چهار سالش بود. من برای درگذشتش پست گذاشته بودم. این یکی رو کامل فراموش کرده بودم. هیچ چیزی از او در ذهنم نبود.
از اون روزها بیست و یکسال گذشته. یک عمر کامل!
روانشان شاد.
حدود سالهای ۹۶ تا ۹۹ یک وبلاگ در بلاگاسپات داشتم به نام «یادداشتهای نامفید» و برای خودم مینوشتم. اون یادداشتها رو هم با تگ یادداشت-های-نامفید آوردم اینجا.
علی برکتالله.
خاطرات خدمت رو هم در سایت import کردم. کار سخت ویرایش و بازبینی متن بود. نمیدانم چرا در سال ۹۳ که خاطرات را در Libre office وارد میکردم نیم فاصله را رعایت نمیکردم و علائم سجاوندی را به آخرین حرف نمیچسباندم! خیلی عجیبه. اون هم از من که در بعضی امور ادعا دارم.
امروز سهم «مبین» رو که چهار میلیون و نیم در سود بودم، فروختم. با اصل پول «هایوب» خریدم که در ضرر هستم و قدری میانگین کم کردم. دویست سیصد تومان سر سود «مبین» گذاشتم و بیمهی تیر و مرداد را هم پرداخت کردم.
عصر رفتیم پیاده روی. دم «شاه محمد» بودیم که باران شدید گرفت. ذره ذره برگشتیم. گاهی در ایستگاه تاکسی و گاهی در سر در خانهها ایستادیم تا شدتش کمتر شود. دو سه ساعت بعد از رسیدن به خانه هم بارید و بعد قطع شد. امید سیل داشتم که ناامید شد.
پستهای سیستم وبلاگ قدیم رو که اتفاقا سیستمش رو هم خودم نوشته بودم و یک زمانی در دامین vivir.ir آنلاین بود رو با تاریخ دقیق ثبت هر پست import کردم به همین سیستم. یادداشتها برای سالهای ۱۳۹۹ و ۱۴۰۰ است.
یک دفعه به سرم زد تمام یادداشتهای قدیمم رو بیارم اینجا. خاطرات خدمت رو حدود سالهای ۹۲ و ۹۳ در Libre office نوشتم و فرمت دیجیتالش رو دارم. کار زمانبر تبدیل تاریخ شمسی به میلادی برای ثبتشون در اینجاست. خاطرات سالهای خیلی دور رو هم از طریق سایت آرشیو اینترنت تا جای ممکن بازیابی کردهام ولی مشکل اینه که خیلی لوس و نوجوانانه است! از یه طرف خیلی دلم میخواد ببینم بالای پستم نوشته «۲۲ سال قبل» و از طرف دیگه از خود نوشته خجالت میکشم! شاید از میانشان پستهایی را انتخاب کردم و اینجا import کردم.
بیمه تامین اجتماعی رو پرداخت کردم و مفلسترینم.
امروز اول اردیبهشت ماه جلالی روز سعدیست. یادی از او کنم با شعری که بسیار دوستش دارم.
یکی پرسید از آن گمکردهفرزند
که ای روشنگُهر پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی؟!
بگفت: احوال ما برق جهان است
دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم اعلی نشینیم
گهی بر پشت پای خود نبینیم
اگر درویش در حالی بماندی
سر دست از دو عالم برفشاندی
امروز رفتیم دشت و بیابون اطراف روستای خودمون به غازیاقی و مرزهی کوهی چیدن. غازیاقی در زمینهای کشاورزی درمیاد ولی مرزهی کوهی که ما بهش اُشْمِه میگیم در بیابون و در پای تخته سنگهای بزرگ رشد میکنه. زرنگ باشی چیزی عایدت میشه وگرنه نفر قبلی بوتهها رو پیدا کرده و همهش رو چیده.
سال ۹۹ همین جور تفریحی رفتیم گردنهی سابق تفرش که اسمش گیانه. جای سوزن انداختن نبود. ملت بود که در دامنهی کوه ریخته بود به سبزی صحرائی چیدن. اگر همیشه به این شیوه باشه که هست تخم هر چیز بدرد بخور که توی کوه و بیابون باشه ور میفته.
بالاخره امکان آپلود عکس و فایل رو هم فراهم کردم. دیگه مجبور نیستم هزار تا معلق بزنم تا یه عکس توی سایت بذارم.
واقعا چرا بعد از فقط چهار ماه خوندن عبری رو گذاشتم کنار؟ چرا دو ساله که یک کلمه نخوندم؟ چرا در همهی کارها ناتمامم؟
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 ماه 3 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ عباس-کیارستمی سینمای-ایران
الوعده وفا. «باد ما را خواهد برد» از عباس کیارستمی رو دیدم. حیف از این مرد زندگی دوست که اینقدر مفت مرد.
در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهٔ ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
در شب اکنون چیزی میگذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظهٔ باریدن را گوئی منتظرند
لحظهای
و پس از آن، هیچ.
پشت این پنجره شب دارد میلرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطرهای سوزان، در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازشهای لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد
فروغ فرخزاد
امروز بعد از مدتها درست کردن ناهار با من بود. نمیدونم چرا هر عادت خوبی که دارم رو ترک میکنم. کیک هم پختم! نه در پختن کیک و نه در آشپزی حرفهای نیستم ولی انجامش لذت بخشه.
چه بسیار لذتهای کوچکی که خودم از خودم دریغ میکنم.
از وقتی دندانم آبسه کرد و به حال مرگ افتادم دیگه فیلم درست و حسابی ندیدم. دو ماه شده. باید دوباره شروع کنم هم دیدن فیلم و هم روزی چند صفحه کتاب خوندن.
علیالحساب بخوابم که فردا از چشمپزشکی نمونم!
نتایج گوگل رو کلا به بوکسرای دوکاج باختم. سالی یکبار نوشتن این عاقبت رو هم داره. از حق نگذریم اون موقع هم که شرکت کار میکرد اوضاع دامنهی dokaj.com و dokaj.ir همین بود. مشتری رو خارج از اینترنت جستجو میکردیم. هم خوب بود و هم بد.
امروز یک دفعه یاد وبلاگهای قدیم افتادم. پستهاشون طولانی نیست و همه واکنش به رخدادهای شخصیاند. بدبختیها و ناکامیهایی که داشتم هنوز هم پابرجان. البته از شدت بعضی درد و رنجها کاسته شده.
چقدر اهل قرآن خواندن بودم. روزی یک حزب میخواندم. سال ۹۷ در رمضان یک بار قرآن را ختم کرده بودم. امسال حتی روزه هم نگرفتم چه برسه به ختم قرآن.
باید پرینت بگیرم و بگذارم روی انبوه خاطرات.
شاید تا به حال به این نکته توجه نکرده باشید ولی گاهی اوقات لازم است که یک دامنه را بر روی دامنه اصلی پارک کنید. در این صورت اگر دامنهی پارک شده را در بروزر باز کنید لاراول لینکها را بر اساس همان دامنهی پارک شده میسازد. مثلا اینجا dokaj.ir دامنه اصلی است ولی dokaj.com هم متعلق به من است و میخواهم اگر کسی این دامنه را زد به سایت برسد اما دلم نمیخواهد که در dokaj.com گردش کند انگار که دامنه اصلی dokaj.com است.
خوشبختانه من تمام لینکها را با توابعی نظیر route()
و action()
ساختهام و به همین خاطر کار چندان سختی برای حل این مشکل ندارم و فقط باید لاراول را مجبور کنیم که تمام لینکهایی را که میسازد با دامنهی dokaj.ir بسازد.
دیشب ایران در واکنش به ترور چند سردار سپاه در سیزده فروردین در کنسولگری ایران در سوریه به اسرائیل حمله کرد؛ با ترکیبی از پهپاد و موشک کروز و موشک بالستیک. مجموعا ۳۳۱ پرتابه بود. اسرائیل هم با کمک آمریکا و اردن و فرانسه و انگلیس پرتابهها رو رهگیری و منهدم کرد. چند تایی هم به یک پایگاه هوایی به نام نواتیم در خاک اسرائیل اصابت کردند. فعلا بحث مقابله به مثل اسرائیله. البته بایدن به نتانیاهو گفته موفقیت نود و نه درصدی در از بین بردن پرتابهها رو پیروزی بدون و کار دیگهای نکن.
تا چه شود.
در این مطلب کلاس Illuminate\Support\Str
و متدهای آن در لاراول را بررسی میکنیم. تمام تلاش خود را کردهام تا با طبقهبندی متدها و ارائهی توضیحات شفاف و مثالهای متنوع منبع قابل اتکایی برای مطالعه و مراجعههای مکرر علاقمندان فراهم کنم.
امروز عید فطر بود. عصر یه سر رفتیم روستا. زیر باران نرمه رفتیم و زیر شُرشُر باران برگشتیم. شب قدری سر مقالهی متدهای کلاس Str
کار کردم. توضیحاتِ کمتر از پانزده متد باقیمانده. اگه مشکلی پیش نیاد فردا آنها را هم اضافه و بعد از غلط گیری منتشر میکنم.
این روزها خیلی غمگینم. خیلی یعنی خیلی زیاد.
تا چه شود.
دو ساعت وقت گذاشتم و لیست هلپرها و متدهای مربوط به کلاسهای Number
و Str
و Arr
رو بر حسب عملکرد دستهبندی کردم و روی کاغذ مرتب نوشتم. بعد لپتاپ رو روشن کردم و شروع به نوشتن توضیحات و مثال برای هر کدوم از متدها کردم. همون اول کار دستگیرم شد که کار زمانبریه. شاید دو هفته! هدف اصلیم جمع بندی کردن مطالب برای خودمه و دیگه اینکه یادداشتهای کاغذی زیر دست و پا میره و نابود میشه. نسخهی الکترونیکی داشتن از مطالبی که ساعتها وقت صرف خواندن و یادداشتبرداری کردن ازشون کردم ایدهی خوبیه. شاید به کار بقیه هم بیاد.
امروز هم بد نبود. نمیدونم بگم ساده بود یا لاراول سادهش کرده بود. کار با لاراول واقعا برنامهنویسیه. تجربه من در وب میگه به هر شکل کثیفی میتونی کار رو انجام بدی و هیچ کس هم متوجه برنامهنویسی درب و داغونت نمیشه و اگر خطری متوجه امنیت نرمافزار نکنی برای کسی هم مهم نیست که چطور برنامه رو نوشتی. در لاراول هم میشه بد نوشت ولی امکانات فوقالعادهای بهت میده که اگر بخوای خوب بنویسی خیلی کمکت میکنه.
تا بعد چه شود.
هارد اکسترنال قدیمی رو زیر و رو میکردم که رسیدم به یک فایل libre office. خاطرات چند روز از نوروز و فروردین ۱۳۹۳ بود. از حال و روز اون موقع پرسیده باشی چندان تعریفی نداشت و شاید حتی حال امروزم از اون موقع بهتر باشه. چندین بار فلج خواب بهم دست داده بود. جالب اینکه هنوز هم این درد رو با خودم دارم و دیشب دوباره تجربهاش کردم.
یک خرده مرتبش کردم و پرینت گرفتم و گذاشتمش روی انبوه خاطرات بیشتر تلخ و کمتر شیرینم.
این بار با لاراول برگشتم. به هر حال دل بریدن از PHP برای کسی که تمام فعالیت حرفهایش با PHP بوده کار راحتی نیست. نرمافزار را به سرعت با لاراول بازنویسی و آپلود کردم. امیدوارم امسال بیشتر در اینجا و github وقت بگذارم.
تا چه شود.
یک پیمانه برنج در قابلمه میریزیم و آن را چند بار میشوییم بعد آب قابلمه را کامل خالی میکنیم. 8 پیمانه آب در قابلمه میریزیم تا برای مدت دو ساعت برنج خیس بخورد. (قاعدهی کلی این است که برای هر پیمانه برنج هشت پیمانه آب لازم است.) همزمان قدری زعفران را در قوری خیلی کوچک زعفراندمکنی ریخته و رویش آب میریزیم و آن را به مدت یکی دو ساعت روی شعلهی ملایم و غیر مستقیم قرار میدهیم تا دم بکشد و زعفران رنگ بدهد. البته باید توجه داشت که یک وقت به خود نیاییم و آب زعفران تمام شده باشد!
پس از دو ساعت قابلمه را روی شعله متوسط گذاشته هر چند دقیقه یکبار آن را هم میزنیم تا برنج بپزد و له شود و توجه داشت که ته نگیرد. ( برنج جوش بیاید سر میرود لذا باید حواسمان جمع باشد)
- به ازای هر پیمانه برنج دو پیمانه شکر باید ریخت ولی در مصرف خانگی یک پیمانه میریزیم که زیاد شیرین نشود.
- روغن نیاز نداریم ولی کمی کره طمع خوبی به شلهزرد میدهد.
برنج که خودش را گرفت روغن و شکر را اضافه میکنیم و مداوم هم میزنیم.
وقتی شکر و برنج با هم مخلوط شدند و قوام گرفتند دم کرده زعفران را میافزاییم و خوب هم میزنیم. حالا باید یک کم هم با زعفران بپزد تا خوب رنگ بگیرد.
بعد یک چهارم پیمانه گلاب میریزیم و پنج دقیقه هم میزنیم. نباید زیاده روی کرد که بوی گلاب بپرد. بعد از این مدت زیر شعله را خاموش میکنیم و شلهزرد را در ظرف میریزیم و با پودر نارگیل و پودر دارچین و خلال بادام تزئین میکنیم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 1 سال 5 ماه پیش تحت عنوان کدهای-متفرقه
فایل sys/stat.h دارای تعدادی ماکرو است که برای پیدا کردن فرمت فایل بسیار مفیدند. معمولا ابتدا فیلد st_mode
از ساختاری که سیستمکال stat برمیگرداند را با ثابت S_IFMT
«اَند» بیتی میکنیم و سپس نتیجه حاصله را با مقادیر تعریف شدهای که هر کدام معرف یک نوع فایل است مقایسه میکنیم.
دانستن محتوای این ماکروها خالی از لطف نیست. این برنامه ساده این موضوع را بررسی میکند.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 1 سال 5 ماه پیش تحت عنوان کدهای-متفرقه پیاده-سازی-برنامه-های-لینوکس
در این پست عملیات login به سیستم را با زبان C در لینوکس پیاده سازی میکنیم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 1 سال 5 ماه پیش تحت عنوان کدهای-متفرقه پیاده-سازی-برنامه-های-لینوکس
دستور lastlog(8) در سیستمهای شبه یونیکس زمان آخرین لاگین کاربر در سیستم را نشان میدهد. این اطلاعات در فایلی به نام lastlog و به صورت struct در آفست خاصی از آن ذخیره شده است. به عنوان مثال اطلاعات کاربری با USERID=1000
در آفست زیر قرار دارد:
off_t offset = 1000 * sizeof(struct lastlog);
در این پست میخواهیم این دستور را با استفاده از زبان C در لینوکس پیاده سازی کنیم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 1 سال 5 ماه پیش تحت عنوان کدهای-متفرقه پیاده-سازی-برنامه-های-لینوکس
در این پست دستور tty(1) را با استفاده از زبان C در لینوکس پیاده سازی میکنیم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 1 سال 5 ماه پیش تحت عنوان کدهای-متفرقه پیاده-سازی-برنامه-های-لینوکس
در این پست حالت پیش فرض دستور who(1) را با استفاده از زبان C پیاده سازی میکنیم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 1 سال 5 ماه پیش تحت عنوان groff کدهای-متفرقه
چگونه میتوان جدول بالا را در ترمینال ایجاد کرد؟ احتمالا راههای زیادی برای ساخت آن وجود دارد. یکی از این راهها استفاده از groff است.
En este post os he preparado más de 4500 frases españolas para practicar y mejorar su nivel de español. Las he extraído de un libro juvenil. Espero que sea útil.
در این پست بیشتر از 4500 جملهی اسپانیایی که از یک کتاب استخراج کردهام را برای تمرین و بهبود سطح کسانی که مانند خودم علاقمند به زبان اسپانیایی و دانشآموز این زبانند قرار میدهم. امیدوارم که مفید باشد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 1 سال 5 ماه پیش تحت عنوان پایتون کتابخانه-های-پایتون rich
کتابخانهی rich
ابزار نیرومندی در زبان پایتون است برای نمایش ویژگیهای rich در ترمینال! مثلا با آن میتوان:
- متنها را رنگبندی کرد.
- متنها را bold، italic و یا زیر خط دار کرد.
- متنها را چپچین، راستچین و یا وسطچین کرد.
- متنها را به یک آدرس اینترنتی لینک کرد.
- جدول ساخت و اطلاعات را در جدول نمایش داد.
- source code ها را بسته به زبان برنامهنویسی به صورت syntax highlight شده نمایش داد.
- کدهای Markdown را به صورت تفسیر شده نمایش داد.
- صفحهی ترمینال را لایه بندی کرد و در هر لایه چیزی قرار داد.
- progress bar ساخت و وضعیت پیشرفت یک یا چند عملیات را به صورت بصری به کاربر نشان داد.
- tree ساخت و اطلاعات را به صورت شاخه شاخه و تو در تو نمایش داد.
rich
ابزار فوقالعاده نیرومندی است. بعد از آشنایی با آن، راز ترمینالهایِ زیبایی که معمولا در هنگام نصب پکیجهای نرمافزاری میبینید برایتان فاش خواهد شد و دیگر چندان با اعجاب به آنها نگاه نخواهید کرد، برای اینکه خود قادر به نوشتن چنین برنامههایی خواهید بود.
بیایید تا از دانستههایمان از دستورات خط فرمان استفاده کنیم و برنامه ننویسیم!
در سال ۱۹۸۴ برایان کرنیگان دانشمند علوم کامپیوتر و نویسندهی محبوب من همراه با Rob Pike کتابی تحت عنوان Unix programming environment نوشتند. جملهای از آن کتاب در خاطرم مانده و آن را با ترجمهای آزاد نقل میکنم. گفته بودند: «تا میتوانید سعی کنید از ابزارهای یونیکس استفاده کنید و برنامهی مستقل ننویسید مگر اینکه مجبور باشید.» نام کتاب نیز واضح بیان میکند که محیط یونیکس (و سیستمهای شبه یونیکس مثل لینوکس)، محیط برنامهنویسی است.
قبلا سودوکو را با زبان پرل حل کرده بودیم ولی برای تفریح هم که شده تصمیم گرفتم این بار آن را با پایتون حل کنم. به هر حال گمان میکنم پایتون مورد استفادهی طیف وسیعتری از برنامهنویسان و کاربران سیستمهای لینوکس است. الگوریتم مورد استفاده را تغییر ندادم ولی برای اینکه شما را به آن مقاله ارجاع ندهم و از طرفی این پست نیز کاملا مستقل باشد کلیهی متدها و ساختار برنامه و نحوهی اجرای آن را شرح خواهم داد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 1 سال 5 ماه پیش تحت عنوان راهنمای-نرم-افزار vi
ادیتور vi با تلفظ /ˈviːˈaɪ/ در سال ۱۹۷۶ توسط آقای Bill Joy نوشته شده است. vi در نگاه اول چیزی فراتر از عجیب و غریب به نظر میرسد ولی زمانی که تا حدودی با آن آشنا شدید و از دستورات آن رمزگشایی کردید تصدیق خواهید کرد که یکی از قویترین ادیتورهایی است که تا کنون با آن کار کردهاید. پس لطفا فرار نکنید و با ما همراه باشید. قول میدهم خیلی سریع راه خود را در دنیای vi باز خواهید کرد.
vi دارای دو مُد command و insert است. در هر حال فقط یک مد فعال است. یعنی یا در مد command هستید یا در مد insert قرار دارید.
برج هانوی یکی از مسایل کلاسیک رشتهی کامپیوتر است و برای حل آن از روش «بازگشتی» استفاده میشود.
در این مساله مطابق شکل بالا سه میله داریم که در میلهی اول تعدادی دیسک به ترتیب از پایین به بالا، دیسک بزرگ به دیسک کوچک قرار گرفتهاند. باید همهی این دیسکها را با استفاده از میلهی دوم به میلهی سوم منتقل کنیم، اما در هیچ مرحلهای نباید دیسک بزرگتر روی دیسک کوچکتر قرار بگیرد.
در این پست این مساله را با پایتون و کتابخانهی pygame حل میکنیم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 1 سال 5 ماه پیش تحت عنوان راهنمای-نرم-افزار find
دستور find
یکی از مهمترین دستورات یونیکس و سیستمهای شبهیونیکس مانند لینوکس است که دیر یا زود به آن نیاز مبرمی پیدا میکنید. با یادگیری دستور find
و به کار بردن عملی آن در کارهای روزانه، هر روز میتوانید کاربرد جدیدی برای آن پیدا کنید، مثلا با اتصال خروجی این دستور به ورودی دستوری دیگر از طریق pipe میتوانید عملیات گوناگونی را روی فایلهایی که پیدا کردهاید انجام دهید و یا اینکه مستقیما از سوییچ -exec
دستور find
استفاده کنید. -exec
بر روی تمام فایلهای یافت شده اجرا خواهد شد و میتواند شامل هر دستوری باشد. وقتی که در find
خبره شدید احتمالا به خود خواهید گفت: «بدون آن چگونه زندگی میکردم؟!»
سودوکو بازی فکری محبوبی بین مردم است ولی برنامه نویسان تنبل همه چیز را به عنوان مسالهای میبینند که باید یکبار برای همیشه آن را از میان بردارند! در این پست قصد داریم برنامهای به زبان پرل بنویسیم که سودوکوی حل نشده را به آن بدهیم و سودوکوی حل شده را تحویل بگیریم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 1 سال 5 ماه پیش تحت عنوان feh راهنمای-نرم-افزار
در این پست به بررسی feh
و امکانات بیشمار آن میپردازیم. feh
برنامهی مشاهدهی عکس است که میتواند در محیطهای گرافیکی X11 نصب شده و مورد استفاده قرار گیرد. هدف اولیهی feh
سبک بودن و مورد استفاده سریع قرار گرفتن از طریق خط فرمان است، با این وجود میتواند با برنامههای دیگر نیز هماهنگ شده و مورد استفاده قرار گیرد.
feh
بر مبنای کتابخانه Imlib2 طراحی شده و چندین مد کاربری دارد.
شکل کلی دستور feh
به صورت زیر است:
$ feh [option] files or directories or URLs
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 1 سال 5 ماه پیش تحت عنوان ترجمه-های-متفرقه
مردهای که نمیمیرد. این بهترین عنوان برای «آبیمائل گوثمان» رهبر مخوفترین و درندهترین گروه تروریستی آمریکای لاتین است. این نوشته که برگردان یکی از اپیزودهای رادیو آمبولانته به همین نام است بخشی از زندگی و مرگ او و آنچه بر پرو و مردم پرو گذشت را روایت میکند.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 1 سال 5 ماه پیش تحت عنوان ترجمه-های-متفرقه
حرکت بر خلاف جهانبینی پدر و مادر هیچ وقت آسان نیست، مخصوصا وقتی که آمادهاند تا برای آن بمیرند. «فرزند» که ترجمهی اپیزودی به همین نام از «رادیو آمبولانته» است، قصهی «خوسه کارلوس آگوئهرو» و پدر و مادرش در دههی 1980 و ابتدای 1990 میلادی را روایت میکند. قصهی عضویت در مخوفترین گروه تروریستی آمریکای لاتین.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 1 سال 6 ماه پیش تحت عنوان pip پایتون راهنمای-نرم-افزار
امروز میخواهیم کمی در مورد pip
صحبت کنیم. این که چیست و به چه کاری میآید. pip
نرمافزار مدیریت پکیجهای پایتون است و با آن میتوان پکیج نصب کرد، پکیج را حذف کرد و لیست پکیجهای موجود را دید. میتوان اطلاعات یک پکیج به خصوص را از pip
گرفت و خیلی کارهای دیگر.
برای اینکه خیلی درگیر جزییات نشویم فرض را بر این میگیریم که pip
روی سیستم شما نصب است. فقط قبل از شروع توصیه میکنم که به صورت زیر یک virtual environment بسازید و وارد آن شوید تا تستها و تمرینات باعث آسیب رساندن به پکیجهای اصلی پایتون که به صورت سراسری توسط کل سیستم استفاده میشود، نشود. ابتدا ترمینال را باز کنید و با استفاده از دستور cd
به دایرکتوری دلخواه بروید و سپس با mkdir
یک فولدر بسازید و بعد دوباره با دستور cd
وارد فولدر تازه ساخت شوید و دستورات زیر را اجرا کنید:
$ python -m venv venv
$ source venv/bin/activate
مسائل زیادی هست که حل کردنشون زمان زیادی ازمون میگیره و بعد بلافاصله نه تنها راه حل رو فراموش میکنیم بلکه اصلا به خاطر نمیآریم که چنان مسئلهای هم وجود داشته. نتیجه این که کمی بعد دوباره همون مشکل رخ میده و همون پروسهی زمانبر حل مساله باید تکرار بشه.
توی این پست که به مرور تکمیلش میکنم مسائلی رو مینویسم که حل کردنشون زمان زیادی ازم گرفته و واقعا میل ندارم که دوباره تکرارشون کنم. موضوعات سادهای که نیاز به پست اختصاصی ندارن و بعضیهاشون چنان ساده و دم دستی هستند که ممکنه مضحک به نظر برسن. این پست بیشتر جنبهی شخصی داره ولی شاید خواندنش برای شما هم مفید باشه.
نمیدانم اینجا خواهم نوشت یا مثل خیلی کارهای دیگهای که شروع کرده یا شروع نکرده رهاشون کردم اینجا رو هم بیخیال میشم. به هر حال این اولین پست من در اینجاست و اگر آخرین پست هم باشد پست اول بودن این پست نفی نمیشود!
چند وقت پیش نشستم به خواندن پایتون و بعد خیلی زود کتابی در مورد فلسک پیدا کردم و آن را هم نه کامل ولی بیش از هشتاد درصدش را خوندم. نتیجه شد این سیستم مدیریت محتوایی که الان دارم در آن مینویسم. امکانات زیادی نداره ولی خیلی هم بی امکانات نیست.
دارم جزیرهی سرگردانی از سیمین دانشور رو میخونم. صفحهی صد و بیستم. آه که چه خریست این هستی.
اینجا مینویسم که اگه انجام ندادم آبروم بره! اول تابستان ۱۴۰۱ شروع میکنم به خوندن پرتغالی. یه اسپانیایی زبان زیر ویدیوهای آموزشی نوشته بود در طی نه ماه به پرتغالی مسلط شدم. با توجه به نزدیکی فوقالعادهاش به اسپانیایی اگه پی کار رو بگیرم بعید نیست دست و پای معنیداری هم در زبان پرتغالی زدیم. خدا رو چه دیدی.
نه دنیا داریم نه آخرت.
ما هیچ وقت به امروز برنمیگردیم پس هر چه را که لازم است بردارید.
پریشب از سفر آبگرم قزوین برگشتیم. ده روز طول کشید و بخاطر فیلد دوست فایزه بود. سخت گذشت ولی تموم شد. حالا فقط یه سفر ده روزه به میناب داریم که انشالله این هم به خیر و خوبی بگذره.
اینجا ننوشتم ولی بودم. شاید عجیب باشه ولی عبری هم بد نخوندم. شاید حتی بتونم بگم فراتر از حد تصور هم خوندم. اسپانیایی رو هم عرضم به حضور وبلاگ بیخوانندهام که صد صفحه از کتابی که شروع به خواندنش کردهام باقی مونده. اسمش La chica invisible است.
خیلی خالی دارم میرم. نه دنیا دارم، نه آخرت. نه نقشی و نه کاری و نه انگیزهای. مگه خدا خودش دگرگون کنه.
نصب readline در xampp دقیقا یکساعت وقت گرفت. تازه قبلا این کار رو کرده بودم و میدونستم که میشه. تلاش آخرم به ثمر نرسیده بود بیخیالش شده بودم.
دیروز صبح اومدیم تهران. هنوز خستهی راهم. نه اسپانیایی خوندم و نه عبری و نه لاراول و نه چیزهای دیگه. از فردا دوباره باید خودم رو مقید چهارچوب کنم. امروز روی لپتاپ KDE نصب کردم. وه که چه زیبا و دوست داشتنی شده. دنیاییست که البته به خاطر قدیمی بودن سیستم همیشه ازش دوری میکردم.حالا بعد از گردگیری لپتاپ شجاع شدم و نصبش کردم.
فردا یه وبلاگ عبری هم درست میکنم و مزخرفاتی که میخونم رو توش مینویسم. البته تایپ عبری از لپتاپ واقعا سخته و پیدا کردن دگمهها زمانبره. کار نوشتن رو باید از موبایل و تبلت انجام بدم.
امروز رسیدم به درس پنجم زبان عبری از همون دورهی یازده جلسهای عبری به زبان اسپانیایی. خوب پیش رفتهام و ادامه خواهم داد.
قشنگ گم شدم.یه روز حالم خوبه و یه روز احساس میکنم که گم شدم. از فردا دوباره میچسبم به لاراول و اسپانیایی و عبری.
دوباره شروع کردم به خوندن عبری. تا حالا دو تا حملهی ناموفق داشتم. یه بار سال ۹۵ و یه بار هم دو سه ماه پیش. این دفعه دیگه به حول و قوهی الهی کار رو نیمه کاره نمیذارم. یه سری ویدیو پیدا کردم که به اسپانیاییه. با اون جلو میرم. تا ببینم چی میشه.
دیشب یه باگی توی صفحهی تغییر قالب پیدا کردم. یک ساعت و نیم وقتم رو گرفت و آخر سر پیداش نکردم. امروز توی نگاه اول پیداش کردم! از {{ }}
توی قالب استفاده کرده بودم. Blade این کد رو تفسیر میکرد و در نتیجه همه چیز به هم میریخت.
بین این عوضیهایی که هستم، اگه مراقب خودم نباشم، چشم که باز کنم، شدم یکی مثل خودشون. جماعت دورویی هستن.
کشیدن توری دور باغ دیروز تموم شد. توری رو محکم کشید و بد نشد. حالا مونده که عباس دو تا درش رو درست کنه و بیاد نصب کنه.
سامانهی قبلی mstafreshi.ir رو با zend framework نوشته بودم. تکه کدهایی از پروژههای مختلفم بود که امکانات زیادی داشت ولی فقط از امکانات کمی ازون استفاده میکردم. به اینجا که مهاجرت کردم چون php هشت داشت خطا میداد و کار نمیکرد لذا دست به کار شدم و با لاراول نوشتمش. خوشبختانه بخش اعظم کد و قالب رو تونستم در سیستم جدید استفاده کنم.
و اینگونه آخرین پیوند من با zend framework بعد از دوازده سال شکست.
زهره مش اسماعیل کرونا گرفت و فوت کرد. باور نکردنیه. شاید به زحمت چهل سال داشت. دیروز عباس عمه گفت ولی با آدرس دادنش نفهمیدم کی رو میگه. امروز که رفتم داشتن قبر میکردن. باز پرسیدم. این بار گفت دختر مجتبی. گفتم زهره؟ گفت آره.
به گفتهی امام حسین «دنیا چنان است كه گویی هرگز نبوده است و آخرت، چنان است كه گویی همواره بوده است»
دوباره سیستم وبلاگنویسی رو آپلود کردم. یه سابدامین توی سایت اصلی درست کردم و در واقع وبلاگ در سابدامین این سابدامین نشون داده میشه. خوشم اومد! با این شیوه میتونم مدیریت مطالبم رو سر و سامون بدم و خودم رو از شر دامینهای متعدد خلاص کنم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 3 سال 7 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
شاید مشکل من این باشه که دست خودم رو ول کردم و چشم انداختم به دست مردم. به این شدت نه البته. میخواستم چیزی رو بفروشم و در پناه درآمد حاصله با صبر و حوصله بیشتری کار خودم رو پیش ببرم ولی خُب مشتری که خودت بری دنبالش مشتری نمیشه.
باید خودم رو جمع و جور کنم. این دو روز که به هم ریخته بودم خیلی اذیت شدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 3 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
آیا من عرضهش رو دارم که یه مستند ساز حرفهای نرمافزار بشم؟ هم علاقهش رو دارم و هم توانایی نوشتنش رو. قبلا چند تا کار خیلی فوقالعاده کردم و این موضوع امیدوارم میکنه. استمرار در کار میخواد و از زیر کار فرار نکردن. برای شروع هم میشه از نوشتن در مورد ابزارهای یونیکس شروع کرد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 3 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
کاش میشد این دامینها رو بفروشم. به شرط اینکه مشتری خاصشون پیدا بشه دامینهای ارزشمندی هستن. اگه فروش برن گره بزرگی از کارم باز میشه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 3 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
لپتاپم از تعمیرگاه برگشت. بعد از یازده سال گردگیری شد و به نظرم خوب کار میکنه. یه پیچش رو شکونده و یه مقدار فضای بالای CDROM بازه. مهم نیست. با اون چسبی که تهران داریم و اسمش رو نمیدونم سفتش میکنم. امشب کل هارد رو پاک میکنم و یه لوبونتوی خوشگل میریزم و فضا رو از لوث وجود ویندوز پاک میکنم. کامپیوتر دسکتاپ هنوز مشکلش حل نشده بود. گفت دوباره میفرستمش قم. امیدوارم کم خرج مشکلش حل شه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 3 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
از این به بعد بیشتر مینویسم.
دیروز متوجه شدم خانم آقای امینی فوت کرده. از عکس پروفایل واتساپ علی پسرش متوجه شدم. فایزه توی سایت بهشت زهرا زد. متاسفانه ۷ آذر مرحوم شده. اسمش رو دقیق میدونستم، حتی نام پدرش رو هم. شرکت رو که تاسیس کردیم اسم فرشته و او هم جزو سهامدارها بود. چند بار دیدمش. چند باری توی اداره مالیات و یه بار هم وقتی که با علی گوشت قربانی آوردن شرکت. خدا رحمتش کنه و به اقای امینی و بچهها صبر بده. غم سختیه و امیدوارم که از پا نیفتن.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 3 سال 8 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
ارسال سیگنال از kill(1) به برنامهای که نوشتهام و دیدن اینکه سگینال در کدام thread مینشیند.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 3 سال 9 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
خدای من چقدر پستهای آخرم غمگینانهست. البته بعدش زندگی خیلی غمگینتر هم شد. ولی خُب الان که فکرش رو میکنم میبینم اصلا ارزشش رو نداشت که اون کار رو اونقدر محکم و دودستی بچسبم و بگیرم. البته منفعت مالی برام داشت ولی خُب همکارم هم به تمام اون منافع رسید ولی با ول کردن کار! تقریبا هیچ مشکلی رو نتونستیم حل کنیم. حتی توی مسالهی رهن دفتر شرکت هم نزدیک بود پول پیش به فنا بره. خیلی مسخره و شرمآوره ولی خُب متاسفانه عین واقعیته که به بنبست خجالتآوری رسیده بودیم. چیزی که اون موقع در عین ناراحتی آرومم میکرد این بود که از کارم کم نگذاشتم. کار بیستوچهار ساعتهای که متاسفانه همکارات درکی ازش نداشتن. مراقبت سرور، پاسخگویی و اجابت درخواستهای برنامهنویسی فروشگاهها چیزی نبود که ساعت دو که در شرکت رو میبستیم و برمیگشتیم خونه تعطیل بشه.
الحمدلله ربالعالمین از روزگار راضیم. برنامهی جدیدی برای خودم چیدم که باید با جدیت بیشتری جلو ببرمش. برنامه نویسی در محیط لینوکس و برای لینوکس با زبان C. سه ماه بیشتره که دارم مطالعه میکنم و واقعا دنیای حیرتانگیزیه.
ببینم میتونم بیشتر اینجا بنویسم یا نه.
امروز تمام دامینهای شرکت سابق و یکی دو تا دامینی که خودم از قبل داشتم رو گذاشتم برای فروش. سایت رو هم طوری تنظیم کردم که همه یه جا لود بشن و شماره خودم رو توی صفحه گذاشتم. تا ببینیم کسی میخره یا نه.
¡Cuanto tiempo sin verte!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 سال 2 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
چقدر این وبلاگم رو دوست دارم. قبلا یه خواننده داشت حالا اون رو هم نداره ولی من دوستش دارم.
بعد از یکماه یکدفعه دلم برای وبلاگم تنگ شد. کاری نکردم توی این مدت ولی واقعا خیلی خسته شدم. از نوشتههای گذشتهام هم معلومه.
بعد از سفر شمال، همه چیز رو رها کردم و اومدم تفرش. خیلی خستهام.
پسر! دیروز واقعا دلم میخواست گریه کنم. بعضی مشکلات خیلی کوچک و احمقانهان ولی هر کاری میکنی حل نمیشن. بعد بیخیال میشی و میگی جهنم. اما زجر بدی میکشی.
در پیادهروی بعد از ظهرمون توی مسیر کناربر به سمت بالا توی مسیر رودخونه یه سگ دیدیم. اول فکر کردیم مُرده ولی بعد دیدیم نه. در حال جون دادنه. غمانگیز بود. دنیای بندههای خدا دنیای عجیبیه.
این جانکآرت هم هنر جالبیه. یه مدت در موردش بخونم ببینم دنیا دست کیه.
گوش شیطون کر خوب دارم فایلهای صوتی کتاب رو پیاده یا به قولی transcribir میکنم. دیروز هم که تنبلی کردم و به تاخیر انداختم ساعت یازده شب نشستم و کارم رو انجام دادم. حتی تایپش رو هم ساعت دوازده شب انجام دادم هر چند که پستش موند برای امروز ولی کار انجام شد.
ساعت ۶ صبح پیاده رفتم به سمت فَم و چند دقیقهای توی باغ ملی نشستم وبرگشتم. بدبختی هندزفری رو نبرده بودم و نشد پادکست گوش کنم. یه هندزفری رو هم که دیروز توی کوههای آبگراب و مشرف به اُشتریه گم کردم. الان خوابم میاد.
آخر سر یه روز از نگرانی میمیرم.
چهار تا کلمه مینویسی بعد میبینی اصلیترین کلمه رو یادت رفته. به قول یارو اینم شد زندگی؟!
لشکر غم دوباره حمله کرد.
بیست دقیقه از کلاس مجازی گذشته بود که متوجه شدم فقط دوربین من روشنه و بقیه با دوربینهای خاموش مشغول استفاده از کلاس هستن! نیم ساعتی صبر کردم و دیدم خیر کسی دوربینش رو روشن نکرد. لذا من هم دوربین رو بستم و به جریان صوت اکتفا کردم. گذشت تا دقایق پایانی کلاس که مجبور شدم ارتباطم رو از طریق تبلت قطع کنم و با موبایل وصل بشم که در کمال حیرت دیدم جمع رفقا جَمعه و همه با دوربینهای روشن مشغول بهرهبردن از کلاس هستن. حالم گرفته شد!
خیلی بده که فکر کنی بقیه اشتباه میکنن و تو مسیر درست رو میری بعد بفهمی که نه حقیقت جای دیگهای بوده و کسان دیگهای اونو شناختن و دورش جمع شدن و خوش بودن. اون موقع تو، توی جهل و گمراهی واسه خودت میچرخیدی و فکر میکردی که وسط دایرهی حقیقتی. البته از این بدتر اینکه اصلا تا آخرش هم نفهمی حقیقت کجاست.
واقعا که پناه بر خدا!
امروز بعد از ظهر همراه مامان و فرشته و فایزه، بعد از یک مقدار گشت و گذار در کوچهباغها رفتیم به سمت شهرک معلم و بعد هم جادهی رصدخانه. تا کنار بلوکهایی که جاده رو بسته بودن که ماشین بالا نره رفتیم و دو به شک بودیم که ادامه بدیم یا نه و خُب با اصرار من رفتیم بالا. منظره شگفت انگیز بود. نوک قله رصدخانه است که البته بسته بود. تفرش با همهی زیباییش زیر پاته. من هم از گردنهی خرازان تفرش رو دیدم و هم از گردنهی بیرونق سرآبادان و هم گردنهی نقرهکمر و هم طبیعتا از گردنهی گیان. اعتراف میکنم که زیباترین تفرش رو از رصدخونه دیدم.
موقع پایین آمدن به جای جاده از دامنه کوه آمدیم. برای حفظ روحیه بالا رو نگاه نمیکردیم که از چه شیبی پایین میاییم! خدا رو شکر علیرغم اینکه سخت بود به سلامت پایین رسیدم.
خُب به سلامتی از اوبونتوی آشغال 19.04 به 19.10 آپگرید کردم. خیلی زمانبر بود ولی ارزشش رو داشت. به علت تمام شدن پشتیبانیش دیگه هیچ بستهای نمیتونستم روش نصب کنم.
یه فنی زدم که تاریخ هر پست رو هم توی گوگل نشون بده. حالا دیگه کدم رو تغییر نمیدم ببینم تاثیر میکنه یا نه. امیدوارم که درست باشه.
پس از ۱۰ روز یه پست جدید توی وبلاگ اسپانیاییم گذاشتم. تلاشم واقعا حیرتانگیزه! خدا عاقبت ما رو بخیر کنه. این هم لینک پست جدیدم در اونجا:
La transcripción de la pista numero 44
متن یه track از کتابه که پیادهش کردم. اگر مستمر انجام بشه برای یادگیری مفیده و اگر هم مستمر انجام نشه باز هم بهتر از انجام نشدنشه.
دیشب خواب بابا رو دیدم. کُلّش سی ثانیه طول نکشید. غمگین و دلشکسته و رو به گریه بود به طوری که وقتی دیدمش هراسان رفتم و بقلش کردم، کاری که انجامش در حالت طبیعی بعید بود و گفتم بابا غلط کردم. قضیه چی بود نمیدونم ولی شدت واقعی بودنش طوری بود که تَنِشْ (تن بابا) رو واقعا احساس کردم، زندهی زنده و یک مقدار عرق کرده. گرچه به سن امروزم بودم ولی دستهام هنوز هم به دور تَنِشْ نمیرسید. همون موقع از خواب بیدار شدم. میدونستم که بابا از دنیا رفته ولی حیرتزده به خودم گفتم بابا اینجا بود و با چشم دنبالش گشتم.
گرچه در منتهای دلشکستگی بود ولی وقتی بیدار شدم شاد شاد بودم. چرا؟ نمیدونم. واضحترین خوابی بود که توی این ۱۸ سال دیدهام.
دلم برات تنگ شد.
دروغ نگم امروز یک ساعتی php خوندم. لذت بخش و خوب بود. باید تمرکزم رو از روی وب بیارم به سمت برنامه خط فرمان نوشتن. اینجوری جوانب زبان و قدرتش بیشتر کشف میشه.
فردا و فرداها هم انشالله ادامه میدم.
آدم وقتی کاری رو که به عُهْدَشه خوب انجام میده چه حس خوبی داره.
فردا بازیگوشی و از این شاخه به اون شاخه پریدن رو میذارم کنار و میشینم سر مستندات php و دوباره همه چی رو مرور میکنم. گور بابای پایتون و غیر پایتون . یک ماهی شیرجه میزنم توی php و به جاهایی شنا میکنم که توی این مدت سراغشون نرفتم و بدون اونها کار کردم.
حتما لذت بخشه.
مطلقا تهی شدم. فکرش رو هم نمیکردم. بعد از خرید خونه کلا خالی کردم. هیچی توی ذهنم نیست. نمیتونم متمرکز شم. باید خودمو جمعوجور کنم و بچسبم به کار.
موضوع قتل رومینا اشرفی به دست باباش خیلی غمانگیزه. هر طرفش رو نگاه کنی یه آدم بدبخت میبینی بجز اون مرد بیشرافت سو استفادهگر. چهرهی سر زندهی دختر رو که میبینم غم عالم هوار میشه روی سرم. چرا یه خانواده که باید پشت هم باشن به بنبست میخورن و پدر خانواده نمیتونه «مساله»ی پیش آمده رو حل کنه؟
آدمها رو بیشتر از ظرفیتشون تحت فشار نذارید. از ظرفیت مردم خبر ندارید. در مواجهه با استرس و اضطراب شاید کاری بکنن که مسئولش قطعا شما هستید.
آمدیم که پیاده بریم به سمت رصدخونهای که نوک کوه پیداست. خب پیاده افتادیم توی کوه و یه جاده پیدا کردیم و آمدیم جلو و به بن بست خوردیم یعنی جاده تموم شد. کوه هم اصلا بهش نمیاد ولی آ! این به سمت بالا و آ! این به سمت پایین. دست از پا درازتر و گامی لرزان داریم میریم پایین.
حتی یک لحظه هم نمیتونم اخبار رو تحمل کنم. مثل اینکه چیز کریهی رو بگیرن جلوت یک دفعه مشمئز میشم.
مرد کشاورزی نیستم. چهار تا علف از کنار چهار تا نهال بادوم کَندم نفسم در اومد. میخوام همون درس رو ادامه بدم.
به نظرم زندگی از روزی شروع میشه که آدم مفهوم مرگ رو بفهمه. اینکه یه روزی میاد که باید جمع کنی و بری. شاید هم جمع نکرده بری.
یه مقدار دست به سر و گوش سایت کشیدم. نمیدونم این گوگل حرومزاده چرا ایندکس نمیکنه. خُب ازگل ایندکس کن ورودی تو سرت بخوره!
تعارف که نداریم. آدم ضعیفی هستم. نباید چیزهای به این کوچیکی ساعتها ذهنم رو درگیر کنه. اگر نصف رهنمودهایی که به دیگران میدم رو خودم به کار میبستم اوضاع و احوالم فرق میکرد.
راستش رو بگم عید فطر هیچ وقت برای ما عید نشد. اگرچه همیشه رمضان و روزه توی خانوادهمون جاری و ساری بود ولی عید فطرها عید نبود.
عید فطر مبارک! پایان یک ماه روزه داری. انشالله که مقبول بوده باشه.
سند کاخ بخوای بگیری ۱۰۰ تومن ازت میگیرن، سند ۱۰ متر زمین کشاورزی هم بخوای بگیری ۱۰۰ تومن. الحمدلله.
از امروز جدیتر مینشینم و متنهای کتاب اسپانیایی رو تایپ میکنم. این کار رو یکی دو روز انجام دادم و احساس میکنم فوقالعاده مفید بوده. جملهها رو همزمان با نوشتن با صدای بلند میخونم و تا حدودی حفظ میشم لذا در آینده با جایگزین کردن کلمات میتونم جملات جدید خودم رو بسازم. از طرفی کلی سوال برام مطرح میشه که باید دنبال جوابشون برم، سوالاتی که صرفا با خوندن متن حاصل نمیشن.
ترم آخر دورهی B1 هستم و هر جور شده باید مدرک دوره رو حلال کنم!
ساعت چهار رفتیم گردنهی سابق یا همون گردنهی گیان به آویشنچینی. به نظرم خوب چیدیم. البته فرشته و مامان و فایزه میچیدن. ملت مثل مور و ملخ ریخته بودن توی کوهها و مشغول بودن.
از امروز میخوام منظم کتاب بخونم. روزی یکساعت. از «مرگ در آند» ماریو بارگاس یوسا شروع میکنم و بعد هم با گارسیا مارکز ادامه میدم.
از اون شبهاییه که دلم میخواد زودتر صبح بشه. باید کاری بکنم. خیلی خالی دارم میرم.
مثل روزی که خونه خریدم امروز هم روز خوبی بود. اول اینکه قسمت دیگهای از اموال بابا رو بین خودمون تعیین تکلیف کردیم و بعد اینکه سند خونه خودم توی تفرش آماده شد و گرفتم. محمدحسن صبح آمد و بعد از انجام کارهای مشترک به سمت کرمانشاه رفت. حدودا ساعت چهار پیام داد که رسیدم.
ساعت یازده و نیم رفتیم باغ و به کار اره کردن سنجدی که باد انداخته بود پرداختیم. ارهبرقی خیلی اذیت کرد ولی در نهایت کار انجام شد.
فکر کنم دوازده اردیبهشت بود که اومدیم تفرش. الان هوا از اون موقع سردتره. با بخاری روشن به استقبال خرداد میریم!
تفرش هوا متغیر شد. امیدوارم بباره ولی این چهار تا سر درختی رو نبره.
گور بابای توییتر. من خودم ویویرمذگان دارم. هیچ وقت هم دنبال خواننده نبودم پس گوربابای خواننده.
این سر و صدای بیرون موقع کلاس مجازی هم دردسر من بیچاره شده. تهران اون وضع، تفرش هم این وضع. یا قارقار موتور و ماشینه یا صدای تراکتور و بیل مکانیکی! همیشه میکروفن رو بسته نگه میدارم ولی خب یه جاهایی باید صحبت کنم.
زندگیم خیلی خالیه. نیازهای اولیهام الحمدلله نه با تلاش من که با لطف خدا مرتفع شده ولی حقیقتا چیزهای سطح پایینی فکرم رو مشغول میکنه و مدتهای مدیدی آسایش و آرامشم رو میگیره. باید کاری بکنم. کاری که سودی به خلق خدا برسونه و حس رضایتی هم در من برانگیزه!
هیچ کاری بدرد بخوری نکردم. صبح که درگیر یه کار خانوادگی شدم و از این طرف به اون طرف و بعد از ظهر هم که رفتیم آبگراب و به طرف اُشتریه پیادهروی کردیم. مامان اینها به کندن علف بیابونی! سرگرم بودن و من هم میچرخیدم. تنها کار ارزشدار پیاده کردن یه تِرَک اسپانیایی بود که خُب وقت کم آوردم و نتونستم غلطگیری و نهاییش بکنم و توی وبلاگ اسپانیاییم منتشرش کنم.
دیروز بود یا پریروز دقیقا خاطرم نیست ولی وقت گذاشتم و خودم رو از تمام لیستهای که برای ایمیل میزدن unsuscribe کردم. یکی دو تاش از دستم در رفته بود که ترتیب اونها رو هم امروز دادم. ایمیل رو باز میکنم کیف میکنم.
خُب، بیمه ماشین را هم پرداخت کردم و الحمدلله بعد از خرید خانه و خروج بخش اعظم نقدینگی از دستم اوضاع و احوال خوبه!
برای بار هزارم میگم و خسته هم نمیشم. فونت وزیر محشره. دست سازندهاش درد نکنه. از اینجا دانلود کنید فونت وزیر
از امروز میخوام بشینم سر خوندن پایتون. یک مقدار از کار عقب افتادم ولی ایراد نداره. این مدت کارهای مفیدی هم انجام دادم که جبران تنبلی یک ماهه اخیرم رو بکنه.
پایتون زبونیه که همیشه یه مدت رفتم سرش و بعد هم ولش کردم، لذا شروع کردنش به خودی خود فضیلتی نداره! البته پایانی هم براش متصور نیستم. القصه مهم ادامه دادنشه.
موقع افطاره. سریع بنویسم و برم. یک مقدار سر title وبلاگ ها کار کردم و فکر میکنم که ساعت پست هر مطلب بر اساس timezone هر وبلاگ رو هم ردیف کردم! حوصله سر و کله زدن بیشتر رو ندارم. برم که موقع افطاره.
امروز خونه رو سند زدیم و کار تموم شد. الحمدلله.
بعد از خرید خونه پول کمی برام باقی مونده. از فردا شروع میکنم به خوندن در مورد بورس. پول زیاد رو جرات نداشتم بدون آگاهی به اون سمت ببرم. با پول کم میشه تستهای کنترل شدهای توی بورس انجام داد.
دیروز که الان دو دقیقه از تموم شدنش میگذره روز مبارکی بود.
امروز صبح برای برداشت پول مجبور شدیم به طور اورژانسی بریم اراک. ساعت ۷ راه افتادیم و ساعت ۱۱ و نیم دوباره تفرش بودیم. اراک فقط سر عوض کردن رمز کارت فایزه معطل شدیم. خوشبختانه بانک قوامین همون ورودی شهر بود و آواره اراک نشدیم. برگشتیم رفتم بانک ملی فم و چک رمزدار به نام فروشنده گرفتم و توی بنگاه دادم بهش. بعد از ظهر هم رفتم نسخه مبایعهنامه خودم رو گرفتم.
خونه قولنامه کردم! خیلی خوب و قشنگه. ۷۱ متره و جای نسبتا خوب شهر. بنگاهدار همکار بابا از آب در آمد. گفت همکار نبودیم برادر بودیم. پدر زن فروشنده بود. همراه فروشنده که جوون فوقالعاده خوب و مودب و دوست داشتنی بود یه آقایی از دوستانش آمده بود که مشخص شد نسبت فامیلی دوری با هم داریم. خبر فوت دو تا از بستگان دور رو داد. یکی بر اثر کرونا. دیگری هم پیرمرد فوقالعادهای بود که دیشب به رحمت خدا رفته بود.
ستایش رو ده سال پیش ندیدن الان دارن میبینن. منم البته گهگاهی میشینم و نگاه میکنم. کلا فیلم دیدن من اینجوریه که یه مدت بیست شب صدای فیلم رو از اتاق دیگه میشنوم. بعد، شب بیست و یکم میرم و میپرسم این فیلمه اسمش چیه؟ بهم میگن. چند شب جسته و گریخته میشینم پاش و بعد، چند شب مداوم نگاهش میکنم و بعد اگر فیلم تموم نشده باشه وجود فیلم رو کلا فراموش میکنم!
فکر میکردم راحت بتونم برای زمینها سند ششدانگ بگیرم. حالم گرفته شد وقتی فهمیدم به این آسونیها هم نیست. از طرفی حالم چنان از اون طایفه بهم میخوره که حاضر نیستم یه ریال بدم بهشون و زمینها رو یک گیر کنم.
امروز صبح با مامان رفتیم چند تا خونه دیدیم. یکی از یکی درب و داغون تر. پولم لب مرزه و خدا باید رحم کنه تا چیز قابل داری بگیرم. یاد اون خونه ای که دو سال پیش دیدم می افتم و آه از نهادم بلند میشه. فوق العاده بود. شیک و شکیل. بدبختی شماره فروشنده رو از موبایلم پاک کردم. میدونم که هنوز تفرشه و نرفته ولی اینکه آیا فروخته یا نه رو نمیدونم.
عزم کردهام که در تفرش خانه بخرم. یک مقدار البته کم میاورم. باید از خواهرها بگیرم. البته نه قرض بلکه شریکشان میکنم.
من همیشه دوست داشته و دارم که دنیا رو با چشمم ببینم تا با دوربین. الان روی یه تخته سنگ کنار رودخونهی فصلی بالای کناربر نشستم. شرهی آب زلال کشاورزی از زمینهای بالا داره میریزه توی رودخونه و منظرهی عجیبی درست کرده. چهار تا مرد میانسال و یه زن هم اون بالا دارن پیادهروی میکنن و خبر ندارن که من دارم خبرشون رو توی وبلاگ بیخوانندهام ثبت میکنم.
اسم وبلاگ همون اسم قدیمی و همیشگی و دوست داشتنی خودمه. توی هیچ کدوم از وبلاگهایی هم که باز کردم متناوب ننوشتم. اما اینجا فرق میکنه. بالاخره بعد از مدتها نشستم و این سامانه رو نوشتم. بیعیب و ایراد نیست ولی ساده و فکر نشده هم نیست.
انشالله که اینجا موندگار و نوشتنی شم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 سال 5 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
سه روزه مدام بهم میگه یه کاری رو بکن. چند بار بهش گفتم مادر من این مساله برای من بی ارزشه و دلخوری که ایجاد میکنه بیشتر از نفعیه که برای من داره. امروز دوباره گفت که وقتی اومد من خودم بهش میگم. گفتم اگر بگی همونجا میگم که دخالت نکن. خیلی ناراحت شد و گفت خودت رو بیشتر از این از چشمم ننداز.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 سال 6 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
ولی خدا جون منم یه سختیهایی کشیدم که بقیه شاید نکشیده باشن.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 سال 6 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
مادر فریده امروز فوت کرد. رفتیم بهشت زهرا. فقط برادرهاش و زنهاشون و مادربزرگش و دو تا داییهاش و خواهرش با خودش و احسان بودن. بعدا دوستش و شوهرش هم اومدن. خیلی مظلومانه از دنیا رفت. سه هفتهای بیمارستان بود که به خاطر کرونا فقط یکبار تونستن برن ملاقاتش تا امروز صبح که زنگ زدن و گفتن فوت شده. خیلی هم مظلومانه به خاک سپرده شد. خیلی سریع. با تشریفات بیماران کرونایی علیرغم اینکه کرونا نداشت. بعد هم همه سوار ماشینهامون شدیم و هر کی رفت سمت خودش.
لعنت به کرونا.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 سال 6 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
سال ۱۳۹۸ داره تموم میشه. سال عجیب و غریبی بود هم در حوزهی شخصی و هم در حوزهی ملی. سال سقوط هواپیما، ترور قاسم سلیمانی، حوادث آبان ماه، زدن هواپیمای مسافری با پدافند سپاه و سال کرونا که طاعون عصر ما شده. تا حالا کرونا حدود هزار نفر رو توی ایران کشته. خدا عاقبت ما رو بخیر کنه. فردا سال ۱۳۹۹ شروع میشه. امیدوارم این سال سال خوبی باشه. امور کشور گشایش پیدا کنه. قفلی که روی تصمیم گیریها هست به نفع مردم گشوده بشه. در حوزهی شخصی خدا به من و خانوادهام کمک کنه. افقهایی باز کنه که تصورش غیر ممکن باشه. چه دعایی بهتر از این. نعماتی بهمون بده که تصورش رو نتونیم بکنیم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
کاش میتونستم براش کاری کنم. چیزی از من قبول نمیکنه. نوع شخصیتمون با هم فرق میکنه. تمام سالهایی که سعی میکردم بهش نزدیک باشم چیزی جز آزار براش نداشت. الان ازش فاصله گرفتم. کمتر باهاش حرف میزنم. کمتر توی دیدش ظاهر میشم. توی خونه سعی میکنم کمتر حرف بزنم. اون جوری رو تست کردم چیزی نشد این شیوه رو تست کنم ببینم چی میشه. البته باهاش قهر نیستم.
خدا عاقبت ما رو بخیر کنه. بعضی وقتها خسته میشم از این وضعیت. این که چقدر با هم فرق داریم. چیزی که من بهش افتخار میکنم مایهی ننگ اونه.
چه میشه کرد؟ قرار بود یه زمانی نویسنده بشم. حالا حوصله دو خط نوشتن رو هم ندارم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
توانم ته کشیده. اگر بخوام براش مفید باشم باید ازش جدا بشم. من قدیس نیستم ولی قبل از اینکه دهانم رو باز کنم مراعات خیلی چیزها رو میکنم. خندیدنها و دوستیها برام اهمیت داره. هر چند من هم آدم گذشته نیستم. تغییرم دادند.
کلمه خیلی مهمه. پناه بر خدا از شر کلمات گفته شده و زندگیهای خراب شده. منظورم زندگی به معنای کلی اونه.
خدا خودش کمکم کنه. دشمن جدید میخواد و حالا نوبت من شده.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
این روزها مشغول نوشتن یه پروژهام. سی میلیون مبلغ پروژه است که تا حالا که چهل و خردهای روزه دارم مینویسم فقط پنج تومن از طرف گرفتم! خلاصه مدل کار کردن منم اینجوریه.
اسپانیایی سطح B1.2 دارم میخونم. راستش فردا امتحان داریم و هیچی نخوندم. اینم سرگرمی این روزهای ماست.
من از زندگی چیز زیادی نمیخوام. سلامت باشیم و دغدغهای که توان کشیدنش رو نداریم نداشته باشیم و اینکه از پس زندگی روزمره بربیام و روز مُردن از کلیت زندگیم پشیمون نباشم. همین!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 4 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
کی این تنشها تمام میشه؟ سر چیزهای احمقانه به هم میریزیم و ساعتها اعصابمون خُرده و در همان حال منتظر تنش بعدی هستیم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 2 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
کار شرکت گرفتارم کرده. امروز باید برگردم تهران تا فردا ساعت ده صبح توی کلانتری باشم. کوتاهی که همکارم کرد علاوه بر ضرر مالی، خسارت زمانی هم بهمون میزنه. چیزی نمیتونم بهش بگم. مهم نیست برام ولی واقعا دلم میخواد زودتر تموم بشه.
ماشین رو میذارم تفرش و با اتوبوس میرم. اینجوری راحتترم. علاوه بر کیف لپتاپم ارّهبرقی احسان رو هم باید ببرم و بهش بدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 2 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
اینجا هم جای جالبیه. محض رضای خدا حتی یه بیننده هم نداشته. بدک هم نیست البته.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 4 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
خیلی از مشکلات به خاطر کنجکاوی بیش از حده! خب عزیز من وقتی خودت میدونی که اصلا شرایط تو با اون نمیخونه و هیچ راهی هم وجود نداره و اصلا تو آدمی نیستی که حتی یک قدم به اون سمت برداری چرا خودت رو میخوای آزار بدی؟ رها کن بره. تو که رها کردن رو خوب بلدی. تازه تو که اصلا حتی نگرفتی که بخوای رها کنی.
خودتو بسپار به خدا. هیچی نباشه به خدا که ایمان داری.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 5 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
{...}
امروز {....} وام بانک مسکن رو تسویه کردم. توی ایام بیکاری پرداخت قسط خیلی بهم فشار میآورد. فردا باید برم نامه دفترخانه را بگیرم.
راضیام. الحمدالله.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 5 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
توی این روزهای سردرگمی تنها دلخوشیم دعاهای مامانه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 6 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
نوروز نشانهی زندگیست ولی مهمترین نمود زندگی برای من، بچههای در راه مدرسهاند.
امروز یکبار دیگر زندگی را دیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 6 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
کاش اختلاف سنیمون ۱۲ سال نبود. کاش قدری بزرگتر بود. شاید اون موقع شجاعتر و جسورتر میشدم. کاش!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 6 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
«لَقَدْ جاءَکمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکمْ عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّمْ حَریصٌ عَلَیکمْ بِالْمُؤْمِنینَ رَؤُفٌ رَحیمٌ؛»
«قطعاً، برای شما پیامبری از خودتان آمد که بر او دشوار است شما در رنج بیفتید، به [هدایت] شما حریص، و نسبت به مؤمنان، دلسوز مهربان است.»
مبعث پیامبر مبارک باد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 6 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
دو تا برادر ازدواج کرده دارم. هر دو علیرغم اینکه بعضی اخلاقهای فوقالعاده خوب دارن، به زعم من بعضی اخلاقهای بد هم دارن که آرامش روانی (لااقل من) رو به هم میریزن. از اینکه روزانه نمیبینمشون خوشحالم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 6 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
چهار سال پیش یه اتفاقی برام افتاده بود. توی فکر و خیال بودم و به خودم میگفتم: «آخه بدبخت توی چی داری؟!» گذشت تا حدود ۱۲ یا ۱۳ روز پیش که دوباره مشابه همون اتفاق برام افتاد! یاد ۴ سال پیش افتادم و به خودم گفتم: «بدبخت اگر سالی یه کار انجام میدادی الان ۴ تا کار کرده بودی!» بعد با خودم عهد کردم که هر روز کار مفیدی انجام بدم. الان که این یادداشت رو مینویسم یاد واقعه ۱۲ ، ۱۳ روز گذشته افتادهام و متوجه شدم که در این مدت هم هیچ کاری نکردهام!
توبه گرگ مرگه ولی شاید هم نباشه. این یادداشتها را تگ ۹۸ زدم تا بعدا سریعتر بتونم به خودم یادآوری کنم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 6 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
من خیلی به روایت و این جور چیزها اعتقاد ندارم ولی این یکی به نظرم جالب آمد.
امام باقر(ع) فرمود:
«دوست داشتنیترین اعمال نزد خدای (عزّوجلّ) عملی است که بنده آن را ادامه دهد، اگر چهاندک باشد.»
در روایات دیگری داریم که کمترین میزان استمرار بر عمل یک سال است. پس یک کار ساده و کوچک ولی مستمر حداقل به اندازه یکسال.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 6 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
سال ۹۸ شد. این روزها بیش از همیشه گذر زمان رو حس میکنم و یقین حاصل کردهام که اگر تلاش نکنم در آینده چیزی نخواهم داشت. این «چیز» هم رضایت درونی است و هم مالی و اقتصادی. اگر بگم ارزش رضایت درونی برایم کمتر از رضایت اقتصادی است دروغ گفتهام.
سال ۹۷ سال عجیبی بود. کسب و کار نیمه جانم مُرد و موفق به ایجاد بستری جدید برای کار نشدم. گرچه آنقدرها هم تلاش نکردم.
پسانداز نه کم و نه زیادم را تبدیل به خانه کردم و باری بزرگ از دوشم برداشته شد. کاهش ارزش پول ملی واقعا نگرانم کرده بود.
ایده یادگیری زبان اسپانیایی که اوایل تابستان ۹۷ به ذهنم آمده بود را رها نکردم. مهر ماه در آموزشگاه ثبتنام کردم و الان ترم ۳ فشرده سطح A2 هستم. در جمع زبانآموزها از بقیه بهترم!
چهار بار قرآن را ختم کردم و این به معنی این نیست که من آدم فوقالعادهای هستم ولی قرآن حقیقتا کتاب فوقالعادهای است. کاش سال ۹۴ که عشق زبان عربی در جانم افتاده بود دنبال یادگیریاش میرفتم. ماه رمضان روزی یک جز خواندم. مدتی تعطیل کردم تا اینکه دوباره تصمیم به خواندن گرفتم. با خودم قرار گذاشتم که روزی یک جز {منظور نیم جز بوده} بخوانم یعنی یک ختم قرآن در هر شصت روز. خب روزهایی پیش میآمد که نمیتوانستم طبق برنامه بخوانم ولی قدر مسلم روز ۲۸ اسفند ۹۷ سومین ختم قرآن بعد از ماه رمضان تمام شد. خواندن یک جز {منظور نیم جز بوده} برای من با فکر کردن به آیات و معنی آن تقریبا یکساعت قدری کمتر زمان میگیرد. دستاورد خوبی بود. شاید یکی از معدود کارهایم در سال ۹۷.
سال ۹۸ برای من باید سال شروع کار جدید باشد. کار قدیم دو خانه به اضافه یک ماشین و مقداری پسانداز برایم داشت. بد نیست، حتی باید بگویم عالیست ولی واقعیت اینست که من کار میخواهم.
سال ۹۸ باید سال ازدواج هم باشد. تا حالا هم خیلی تاخیر داشتهام، گرچه هیچ وقت به آن فکر نکرده بودم. ازدواج جسارت و بلوغ میخواهد. حالا که میتوانم دربارهی آن بنویسم به نظر میرسد جسارت آن را پیدا کردهام.
سال ۹۸ باید سال غلبه بر ترسهای کوچک باشد. برداشتن کارهای کوچک از پیشرو و آماده کردن ذهن برای کارهای بعدی.
امیدوارم سال خوبی در پیش داشته باشیم.
نوروز مبارک!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 6 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
سبزوار است این جهانِ کجمدار
ما چو بوبکریم و اینجا، سبزوار
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 7 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
روزها چه بیفایده میرن. غمانگیزه که میدونم و کاری نمیکنم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 7 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
یکی ازم چیزی بپرسه و من دو بار بهش بگم «نه»! ، بار سوم خودم بهونهای جور میکنم و بهش میگم «آره»! خوب نمیدونم که مدام بگم نه!
این یکی دیوانهام کرده. مدام در چیزهایی که بهش ربطی نداره نظر منفی میده. بعد از ده بار هم که روت رو جمع کنی و بگی به تو چه ربطی داره، تمام حرفهات رو میگردونن و میچرخونن و نتیجهای که دلشون میخواد رو میگیرن.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 7 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
اسفند و فروردین و اردیبهشت، ماه مستی اسبهاست! فوقالعاده این سه ماه رو دوست دارم. گرچه به سنی رسیدهام که از همهی روزها و ماهها لذت ببرم و بدونم که این کاروان عمر ماست که داره میره.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
دلم میخواد اسپانیایی رو به حدی خوب یاد بگیرم که بتونم راهنمای تور بشم. اضافه کنم که هیچ درکی از تور و راهنمای تور بودن ندارم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
هر روز دو کار میکنم: اول اینکه یک ربع نرمش میکنم و کار دوم اینکه یک جزء قرآن میخونم. الان میخوام کار سوم رو هم اضافه کنم. روزانه بدون تنبلی بیست صفحه کتاب بخونم. قطره قطره جمع گردد وانگهی اگر دریا هم نشه باز بهتر از هیچیه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
جمعه شبِ هفتهی پیش با مامان رفتیم و یه خونه دیدیم و پسندیدیم. یکساعت بعدش زنگ زدم و گفتم که خریدار خونهی شما منم! فرداش قولنامه کردیم و دیروز که سه شنبه بود در محضر سند زدیم. امروز هم کلید رو ازش گرفتم و تحویل مستاجر دادم. یعنی کلا در دوازده روز!
نمیدونم شانس منه یا چیز دیگه، از فروشنده شانس آوردم. من پرداختیها رو به موقع و سریع انجام دادم و او هم کار محضر و پیدا کردن مستاجر و تخلیه خونه رو بیتاخیر انجام داد.
با تمام بیکاریها و ناملایمات کاری دو تا خونه دارم! 😇
خدا رو شکر.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
دلم برای کیروش تنگ میشه. چه میشه کرد که کشور ما سرزمین کوتولهها شده.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
بابا لنگ دراز تموم شد. از دیالوگها در حد کسی که تنها سه ماهه اسپانیایی میخونه میفهمیدم ولی از کشف کلمات و جملهها فوقالعاده لذت میبرم.
چه خوب که این کارتون رو تماشا کردم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
دارم بابا لنگ دراز با دوبلهی اسپانیایی میبینم. روی جودی کراش زدم! جاهاییش قلبم مچاله میشه. این قصه برای من غمانگیزه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 10 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 10 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
به این نتیجه رسیدم که با تمام توان قدر داشتههام رو بدونم، نداشتههام مهم نیستن و اینکه هر روز بهتر بشم. درک کردم که اگه تا روز مرگ هم تلاش کنم و یاد بگیرم باز هم نسبت به بسیاری مسائل جهل دارم. پس خیلی دنبال شقالقمر کردن در زندگی نباشم که ممکن نیست. گوشهای رو بگیرم و از یادگیری و فهم در اون حوزه لذت ببرم کافیه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 10 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
خُب! بعد از یکسال و ده ماه و دو روز ۸۰ میلیون از ۱۳۰ میلیون رو واریز کرد. خدا رو شکر!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 10 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
خودم رو میشناسم، آستانهی تحمل خودم رو میدونم کجاست و دور کاری که میدونم آرامشم رو به هم میریزه خط میکشم. بدبختانه بعضی وقتها دیگران میخوان همون کارهایی که برای خودم انجامشون نمیدم رو انجام بدم. اگر هم بگم نه باعث دلخوری میشه. بابا منو میشناسید که! این توقعات چیه که از من دارید؟
انگیزهی نوشتن این مطلب یه موضوع احمقانه است. به ۱۰۰ نفر بگم ۹۹ نفر حق رو به مخاطبم میده نه به من.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 10 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
کاش در مقابل کسانی که دوستشون دارم میتونستم پا روی خودم بگذارم! صبر کردن هنر بزرگیه. اونها رو اذیت میکنم ولی خودم بیشتر از اونها اذیت میشم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 10 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
شش بهمن سال ۹۵ یکی از بهترین فروشگاههامون در حالیکه ۱۳۰ میلیون تومن بهش «اضافه پرداخت» داشتیم ترافیکش رو قطع کرد و دیگه نه ارسال کرد و نه تلفنش رو جواب داد. درخواستی داشت که قابل اجابت نبود. مشورت که کردیم دیدیم اگرچه پروسه شکایت در محکمه قضایی رو میشه دنبال کرد ولی حتی به فرض موفقیت، هم زمانبره و هم پرهزینه، بهمین خاطر بیخیالش شدیم تا شاید سر طرف به سنگ بخوره و برگرده.
الان تقریبا مشخص شده که مشکلش بدون ما حل نمیشه و احتمالا بخشی از مبلغ رو در چند روز آینده واریز میکنه. با خودم قرار گذاشته بودم که اگر پول رو ازش گرفتیم ۲ میلیون تومن از سهم خودم رو به کار خیر اختصاص بدم. امروز به خواهرم گفتم جایی رو پیدا کن تا اگر واریز کرد من هم دینم رو ادا کنم. پیشنهاد قشنگی داد. گفت مثل اینکه قصد داری ۲ میلیون رو یکجا به جایی بریزی و دینت رو از سر خودت باز کنی! چرا یکی از کارتهای بانکی خودت رو اختصاص به این کار نمیدی؟ اول دو میلیون رو به اون کارت بریز و بعد اگر خواستی چیزی صدقه بدی به این کارت واریز کن. هر جا هم که دیدی زمینهی کار خیر فراهمه میتونی از این کارت استفاده کنی و مبلغی رو واریز کنی. هم حساب شده و مفید کمک میکنی و هم اینکه مبالغ مربوط به خیریه از پولهای خودت جداست.
پیشنهاد فوقالعادهای بود! فردا یکی از کارتهای بلااستفادهام که الحمدلله تعدادشون هم کم نیست رو آمادهی این کار میکنم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 10 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
بعضی وقتا کسایی که سر و کارم باهاشون میافته رو میبینم به خودم میگم «تو پیش اینا بره هم نیستی!» بس که وقیح و عوضیان.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
امروز امتحان ترم اول زبان اسپانیایی بود. خانم گارسیا اومد و سوال پرسید. به نظر خودم خیلی خوب جواب دادم و فوقالعاده از خودم راضیم. امتحان کتبی هم داشتیم که اون رو هم خوب نوشتم. استاد در مراقبت زیاد سختگیری نمیکرد و بچهها چند تا چند تا مشورت میکردن و مینوشتن! بعد از امتحان برای ترم بعد ثبت نام کردم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
هیچ متنی به پاکیزگی و زیبایی آیات قرآن نیست. در عین اینکه ساده بنظر میرسه ولی در منتهاالیه پختگیه. بدون تعصب مسلمانانه به این موضوع باور دارم.
أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَدًا رَابِيًا ۚ وَمِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ ۚ كَذَٰلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ ۚ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً ۖ وَأَمَّا مَا يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ ۚ كَذَٰلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ (سوره رعد، ۱۷)
[همو كه] از آسمان، آبى فرو فرستاد. پس رودخانههايى به اندازه گنجايش خودشان روان شدند، و سيل، كفى بلند روى خود برداشت، و از آنچه براى به دست آوردن زينتى يا كالايى، در آتش مىگدازند هم نظير آن كفى برمىآيد. خداوند، حق و باطل را چنين مَثَل مىزند. اما كف، بيرون افتاده از ميان مىرود، ولى آنچه به مردم سود مىرساند در زمين [باقى] مىماند. خداوند مَثَلها را چنين مىزند. (سوره رعد، ۱۷)
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
بابام همیشه میگفت «آدم باید حرفی بزنه که کسی نتونه روی اون چیزی بگه» یعنی سنجیده و حساب شده حرف بزنید.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
«برای به دست آوردن چیزی که هیچ وقت نداشتین باید کاری بکنین که هیچ وقت نکردین.»
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
با درد بساز چون دوای تو منم
در کس منگر که آشنای تو منم
گر کشته شوی مگو که من کشته شدم
شکرانه بده که خونبهای تو منم
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
این عکس رو امروز توی توئیتر یکی دیدم. اگه پولدار بشم یه کافه این جوری میزنم. گرچه میگن «ای بسا آرزو که خاک شده» ولی خب من به خیلی از آرزوهام رسیدم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
چهارشنبه ایدهی یه سرویس تحت وب جدید به ذهنم اومد. اگر بنشینم سرش و انجام بدم صفر تا صدش یه هفته بیشتر کار نداره. برنامهنویسش که خودمم و هزینه اجرا نداره فقط باید خوب بازاریابی بشه.
امیدوارم به نتیجه برسه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
مدتهاست که دعا میکنم روز مرگم از اصول یا کلیات زندگیم پشیمون نباشم. یک زمان جزئیات زندگی هم برایم مهم بود ولی دیدم عرصهی سود و زیانه. هر کاری کنی برات فقط حسرت میمونه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
دو ساله که روزانه حدود پانزده دقیقه ورزش میکنم. ورزش زندگی و روحیهام را فوقالعاده بهتر کرده. میتونم بگم شروع و ادامه دادن این کار یکی از مهمترین کارهایم در این سالها بوده.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
کاش میشد یه مدت کرکره سیاست رو پایین بکشم ولی نمیشه. توی ایران برای زندگی محکوم به سیاستی.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
پاییز، یکی صبحها رو دوست دارم _ البته از ساعت ۹ به بعد _ و یکی هم بعد از غروب آفتاب رو. بعد از ظهر کسلکننده و ملالآوره برام. عیبِ شب فقط اینه که باید سایت رو باز کنم و ترافیک شرکت رو برای روز بعد نگاه کنم. خُب از آنجایی که اوضاع خوب نیست همیشه خیلی با اضطراب این کار رو میکنم. یاد اون روزهای پر ترافیک بخیر. یه روز کارمون به اندازهی یک ماه کار الان بود. ناشکر نیستم. زندگی بالا و پایین داره. بالاش رو دیدیم پایینش رو هم میبینیم. فقط انشالله از این پایینتر نریم! 😂
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
چهارشنبه صبح رفته بودم برای امضای قرارداد جدید با پست. قبلش رفتم بانک دسته چکم رو عوض کنم و از این چکهای موسوم به صیادی بگیرم. متصدی گفت چکهای باقیمونده رو برای خودت الکی بکش تا تموم بشه و بعد بیا. به همین خاطر خیلی زود به پست رسیدم.
چارهای نبود. باید منتظر همکارم میشدم تا اون هم بیاد. برای همین خودم رو توی خیابون سرگرم کردم. سعی میکردم اسپانیاییِ چیزهایی که میبینم را بگویم. coche و arbol و calle و ... یک دفعه نگاهم به یه برگ درخت چنار افتاد. آن چیزی که فراوانه چنار و فراوانتر از چنار برگ چناره ولی چرا این همه چنار و برگ رو ندیدم؟ یک آن از ذهنم گذشت که بزرگترین حسرت زندگیم کم دیدن و کم شنیدنه.
الان یاد چهارشنبه و این موضوع افتادم و دیدم که در این دو روز هم نه دیدم و نه شنیدم. باید هر شب به خودم بگم امروز چی از دنیا دیدی و چی از دنیا شنیدی. این سوال رو باید تا دم مرگ هر روز و هر شب مرور کنم شاید زندگی رو پربار کنه. به این فکر افتادم که این آیهی قرآن خطاب به امثال منه:
وَكَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ ﴿یوسف، ۱۰۵﴾
و چه بسيار نشانهها در آسمانها و زمين است كه بر آنها مى گذرند در حالى كه از آنها روى برمىگردانند. (یوسف، ۱۰۵)
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
مفیدترین کاری که این روزها میکنم یکی خوندن روزانه یک جز قرآنه و دیگری رفتن به کلاس زبان اسپانیایی.
اوضاع کسب و کار خوب نیست. خدا خودش بخیر بگذرونه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ أَنَّ لَهُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا وَمِثْلَهُ مَعَهُ لِيَفْتَدُوا بِهِ مِنْ عَذَابِ يَوْمِ الْقِيَامَةِ مَا تُقُبِّلَ مِنْهُمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿مائده، ۳۶﴾
در حقيقت كسانى كه كفر ورزيدند اگر تمام آنچه در زمين است براى آنان باشد و مثل آن را [نيز] با آن [داشته باشند] تا به وسيله آن خود را از عذاب روز قيامت بازخرند از ايشان پذيرفته نمى شود و عذابى پر درد خواهند داشت (مائده، ۳۶)
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 5 سال 11 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
امروز برای بار دوم در امسال به معنای واقعی کلمه درمونده شدم. هیچ کاری از دستم بر نمیاومد. شکست خورده محض بودیم جلوشون. یک آن فکر کردم آبرومون میون مردم داره میره. شیطون رفته بود توی جلدش و دهنش رو باز کرده بود به حرفهای سخیف. بیشرف نمیدونست کی روبروش واستاده. برای اولین بار از ذهنم گذشت و بهش گفتم نفرینشون کن.
گذشت ولی دیگه آدم سابق نمیشم. خدا برای کسی نخواد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 5 روز پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
امروز باز هم رفتم اداره مالیاتی. این بار ممیز بود ولی سیستم قطع بود. دو ساعت داخل اداره و بیرون اداره پرسه میزدم و هر از گاهی پیش ممیز میرفتم تا ببینم سیستم وصل شده تا بتونه قبض پرداخت رو بده یا نه. آخر سر هم درست نشد. بهش گفتم شنبه دوباره میام. حسنی که داشت امروز برخلاف دفعه قبل خیلی مودب و مهربون شده بود.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
نفرتانگیزترین بخش کار من، رفتن به اداره مالیات و همچنین مهیا کردن مدارک برای ثبت توسط حسابداره. اعصابم رو به هم میریزه. چقدر در میاریم که مالیات بدیم؟
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
امروز پاییز تهران با باریدن باران شروع شد. به قول روحانی علی برکت الله!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 2 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
با خوندن روزی نیم جزء، امروز قرآن رو کامل ختم کردم. چند روزی نتونستم بخونم بهمین خاطر یه مقدار بیشتر از شصت روز طول کشید. با صدای ماهر المعیقلی گوش میکنم و میخونم. فوقالعاده خوش صداست.
از ابتدای امسال بار دومه که قرآن رو کامل خوندم. بار اول در ماه رمضان بود.
الحمدلله!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 3 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
آخرین نامه که از کربلا به مدینه فرستاده شد چنین بود:
از حسین بن علی به محمد (حنفیه) پسر علی و هر کس از قبیله بنی هاشم که نزد اوست.
بِسْمِ اللّه ِ الرَّحْمنِ الرَّحیم
امّا بَعد: فَکانَّ الدُّنیا لَمْ تَکُنْ وَ کانَّ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ وَ السَّلام؛
به نام خدای بخشنده مهربان،
امّا بعد، پس گویی هرگز دنیایی نبوده و گویا هماره آخرت است والسلام.
گرفته شده از کانال «قدحهای نهانی»
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 3 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ ﴿سوره صف، ۸﴾
میخواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند و حال آنكه خدا گرچه كافران را ناخوش افتد نور خود را كامل خواهد گردانيد (سوره صف، ۸)
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 3 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
شنبه کلاس اسپانیایی ثبتنام کردم. کلاس فشرده یک ماه و نیمه که برای گرفتن مدرک a2 باید چهار ترم برم از قرار ترمی ۴۷۰ هزار تومن. توی ده سال اخیر تنها باری که سر کلاس حاضر شدم کلاس آییننامه رانندگی بوده!
برای خودم موفقیت و گشوده شدن افقهای بالاتر آرزو میکنم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 4 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
آیا من به خدا اعتماد دارم؟ تمام نگرانیهای روزمرهی من در جواب این سوال پنهانه.
الشَّيطانُ يَعِدُكُمُ الفَقرَ وَيَأمُرُكُم بِالفَحشاءِ ۖ وَاللَّهُ يَعِدُكُم مَغفِرَةً مِنهُ وَفَضلًا ۗ وَاللَّهُ واسِعٌ عَليمٌ ﴿بقره،۲۶۸﴾
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
معاملهی خونهی پیشگفته سر نگرفت. خیلی بالا قیمت گذاشته بود. میخواست تمام ناکامیهای مالیش رو سر قیمت این خونه جبران کنه!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
خدا بخواد فردا میرم برای قولنامهی خونه تا در هیجانیترین زمان بازار پساندازم رو تبدیل به خونه کنم. نه پارکینگ و نه آسانسور و نه انباری و طبقه سوم. الان تقریبا پُر رَهن رفته. جاش خوبه. سر کوچهی خودمه. موقعیتش رو دوست دارم. شاید بالا بره و سود کنم و شاید پایین بیاد و ضرر کنم. به هر حال به قول مامان باید دلم رو بزرگ کنم.
نصیحت به خودم که وقتی بازار آرومه و مسایل پیشبینیپذیر کارم رو انجام بدم. مرد فضای اضطراب و هیجان نیستم. اکثر مردم نیستند.
لابد اگر معامله سر بگیره باید دعا کنم قیمتها پایین نیاد! خدا عاقبت همهی ما رو بخیر کنه ولی این وضع اقتصاد و کشورداری نیست.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 1 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
سعی میکنم فهرستی از کارهای مفید روزانهام را هر شب در اینجا بنویسم. شاید باعث بشه کمتر اوقات رو هدر بدم. در کل روز خیلی مفیدی نبود.
- صبح تنهایی رفتم پیادهروی، قدری هم در پارک نشستم.
- چند تا لغت اسپانیایی حفظ کردم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 4 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ ﴿۸۷﴾
و از رحمت خدا نوميد مباشيد زيرا جز گروه كافران كسى از رحمت خدا نوميد نمى شود (۸۷)
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 4 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
چند وقتیه با همکارم سر امور شرکت چالش دارم. چند روز پیش از خجالتش درآمدم. هر چیزی که توی شش سال سهوا و عمدا گفته بود رو یکجا باهاش تسویه کردم. البته اون هم بیکار نموند و گوشتی از تن ما ریخت و چهرهای از خودش نشون داد که باور کردنی نبود! اما راضیام.
امروز دوباره سر یه موضوع احمقانه درگیر شدیم. این بار دیگه در صحنه جوابش رو دادم. گفتم هر بار که با حُسن نیت میام جلو باز دوباره برمیگردی سر تنظیم اولت! و البته به زبون نیاوردم که «هر چیزی که پریروز بهت گفتم و خوردی نوش جونت!»
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 4 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
امروز کسی مقابلم ایستاد که عزم جزم کرده بود که زمینم بزنه. قصد کارم رو کرده بود!
گاهی اوقات فکر میکردم که خاطرهای نخواهم داشت که روزی تعریف کنم، یا تجربهای که در اختیار کسی بگذارم. سفرهای زیادی نرفتهام و با خلق خدا معاشرت زیادی نکردهام. ولی روزگار درسهاش رو تا حدودی به من هم آموخت.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 4 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
خدایا! امروز دوم ماه رمضانه. دیروز میخواستم اینجا بنویسم و ثبت کنم ولی خوب به امروز کشید. دستت رو بیرون بیار و مهرهها رو یه بار دیگه سر جاشون بچین. بارها این کار رو کردی. یک بار دیگه هم کمک کن.
میدونی که این آخرین خواهشم از تو نیست.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 5 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
دیشب بازپرس شعبهی دوم دادسرای فرهنگ و رسانه حکم به فیلتر شدن تلگرام داد! گرچه آقای بازپرس در حکمش گفته که «یه جوری فیلترش کنید که با هیچ فیلتر شکنی باز نشه!» ولی روی اینترنت موبایل فیلتره در حالی که در اینترنت ADSL و وایمکس مبین نت که من استفاده میکنم، بازه. مشخصه که پشت صحنه زورآزمایی شدیدی بین روحانی و تندروها سر گردش آزاد اطلاعات در جریانه. امیدوارم رئیس جمهور پیروز ماجرا باشه و سربلند بیرون بیاد. شخصا فکر میکنم مغلوب روحانی میشن و فیلترش برداشته میشه.
دیشب فضای مجازی عرصهی حمله به روحانی بود. خبرنگارانی که من در توئیتر «دنبال»شون میکنم سر دستهی حملهورها بودند. اگر نگم مزدورند، صد درصد احمقند! میدونن که حکم را قوه قضاییه صادر کرده و ربطی به روحانی نداره ولی حمله به روحانی رو بیخطر میبینند تا حمله به دیگران. به این کار میگم «سیاستورزی کنترل شده» هم کار سیاسی میکنن و هم خودشون رو توی هچل نمیندازن!
خدمتگزاران کشور را باید زمانی که در مسند قدرت هستند حمایت کرد نه وقتی که دستشان از قدرت کوتاه و وجودشان از تاثیر خالی شد. جامعهی مدنیِ مدعی ما البته بیشتر به درد زنجموره و نوحه سرایی میخوره تا ایفا کردن نقش موثر در بزنگاهها!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 5 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
فروردین سال ۹۱ با PHP برنامهی کوچکی توی کامپیوتر نوشتم و حدود یک ماهی خاطراتم رو در اون ثبت کردم. امروز که توی شرکت خیلی کسل و بیحال بودم، برای رفع کسالت گفتم بنشینم و برای خودم بنویسم. دنبال ابزاری برای نوشتن میگشتم که دیدم قبلا شبه وبلاگی در سال ۹۱ نوشتم و میتونم از همون استفاده کنم. دستی به سر و روی برنامه کشیدم و لیست یادداشتها را شکیلتر و فونت آن را زیباتر کردم و بعد از یادداشتی که مربوط به اول تیر ۹۱ بود؛ به این مضمون نوشتم که : «در سال ۹۷ برگشتم!»
چرخی توی نوشتههام زدم. از ۶ فروردین ۹۱ شروع شده بود. دلم برای خودم سوخت. چقدر غمگین و بلاتکلیف بودم. ماههای ابتدایی تاسیس شرکت بود و اوضاع و احوالْ اون جور که دلمون میخواست جلو نرفته بود و کسب و کار رونق نداشت و از طرفی دلار سیر صعودی گرفته و به ۱۷۰۰ تومان رسیده بود. شارژ سِروِر شرکت ۱۲۰۰ دلار بود. بعد از شروع تلاطم ارزی در اواخر سال ۹۰ ، امکان شارژ ویزا کارت خودم رو نداشتم و بالاجبار پول رو برای یک صراف ساکن دُبی کارت به کارت میکردیم و او شارژ سِروِر رو انجام میداد. هر دلار رو ۲۰۰۰ تومن حساب میکرد و عملا بخش عمدهای از درآمد اندکمون صرف شارژ سرور میشد و از بین میرفت. بگذریم که جدای از کسب و کار، خودم هم مایههای غم رو داشتم. الحمد که گذشت.
بعدها روی خوب روزگار رو هم دیدیم. مهر همون سال سرور رو با قیمتی فوقالعاده خوب و خدماتی استثنایی به ایران منتقل کردیم. چند ماهی نگذشت که کسب و کارمون هم رونق گرفت و چند سالی خیلی خوب کار کردیم و اگر اضطرابی بود، اضطرابها و فشارهای طبیعی کسب و کار بود.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 5 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
همه چیز با «کار» مفهوم پیدا میکنه. «تفریح» در صورتی که «کار» داشته باشی معنی داره. اول و آخر هفته هم فقط در صورت کار کردن متفاوته.
میخوام فیلسوف بشم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 5 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
گرچه دیر وارد بازار کار شدم ولی به لطف خدا تونستم در طی چند سال با درآمد نسبتا خوب و سختگیری مالی، بعضی نیازهای اولیه زندگیم رو بر طرف کنم. نیازهایی مثل خونه که اگر حل نشه مدتهای مدیدی فکر و ذهن رو آشفته میکنه و درآمد خانواده رو میبلعه! اینها همهاش به لطف مشتریهای شرکت بود ولی متاسفانه چند وقتیه که چند تا از مشتریهای خوبمون رو از دست دادیم و بیتعارف اوضاع جالبی نداریم.
دوباره یاد روزهای اول کارم میفتم. روزهایی که در نبود چشمانداز روشن از آینده، در چنگال یأس افتاده بودم و حتی توانایی آرزو کردن رو هم نداشتم. خدا رو شکر میکنم و خوشحالم که اون روزها گذشته و نتیجهی سختیها رو دیدیم ولی الان دوباره حس اون روزها رو دارم. شروع کار جدید و یا زنده کردن کار فعلی خیلی سخته. امیدوارم این مشکل رو هم از سر بگذرونیم.
ولی به طور کلی کاش غم نان نداشتیم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 5 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
«برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده!»
منسوب به همینگوی
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 6 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
اگه یه روز بچهدار بشم، چه دختر و چه پسر ، سعی میکنم قوی بارِش بیارم. به جد تلاش میکنم که زندگی رو دو سه پله جلوتر از من شروع کنه. نه این که از خودم راضی نباشم ولی دوست دارم جلوتر از من باشه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 6 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
روزها و سالها چقدر سریع میگذرن. دو سال پیش هنگام یکی از خریدهای نوروزی، صحنهای پیش رویم تداعی کنندهی خاطرهای شد، به خودم گفتم «چقدر سریع یک سال گذشت» و امسال یاد اون تداعی افتادم و باز به خودم گفتم «از یادآوری اون خاطره هم دو سال گذشت!»
چشم به هم بگذاری دورهی ما تمومه بدون این که کاری کرده باشیم و اثری به جا گذاشته باشیم. توی دعاهایی که میکنم اغلب میگم: «خدایا طوری زندگی کنم که وقتی به عقب نگاه کردم پشیمون نباشم.» رضایت از زندگی برای من یه احساس درونیه و خوشبختانه هیچ ربطی به پول و مقام اجتماعی نداره. بزار مثالی بزنم: «ماه رمضان سال ۹۳ که فکر میکنم ۶ تیر تازه شروع میشد تنها بودم. بعد از افطار تا ساعت ۲ صبح توی اتاق قدم میزدم و فکر میکردم و چای مینوشیدم. خاطرهی چایهایی که نوشیدم و قدمهایی که زدم هنوز با منه و سرشار از لذتم میکنه. چیزی که تعریف و درکش برای دیگران احمقانه است!»
این روزها از این که با چیزهای کوچکی خشنود میشم به خودم افتخار میکنم. دلم میخواد باقی زندگی رو در راه ارضا همین «رضایت درونی» بگذارم. با چیزهای کوچک شاد بشم و هدفهای کوچک داشته باشم و به دیگران کمکهای کوچک کنم و البته چیزی از خودم به جا بگذارم.
امیدوارم سال ۹۷ سال خوبی برای همه ما باشه.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 7 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
من به خاطر «تَکرار» و «رفع حصر» به روحانی رای ندادم ، گرچه برای خاتمی و موسوی احترام قائلم. به خاطر «ایران» رای دادم و به خودم و انگیزهی رایم افتخار میکنم. صرفا برای این که جایی ثبت کرده باشم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 7 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
امروز «برادران کارامازوف» رو تموم کردم. خیلی طولش دادم مخصوصا جلد دوم رو که بیشتر از بیست روز زمان برد. در یک کلام فوقالعاده بود. چقدر خوب شد تسلیم اصرارهای فرشته شدم و این کتاب رو خوندم.
داستایفسکی رو بر بالاترین قلهی داستاننویسی مینشونم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 7 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
امروز صبح توی خونه تنها بودم و همین طور عاطل و باطل دور خودم میچرخیدم که یکهو به سرم افتاد چیزی رو تعریف و با ضبط صوت موبایل ضبط کنم. از دیشب و آپگرید کردن اندروید موبایلم شروع کردم و با وضعیت کسب و کارم ادامه دادم و به عادت کتابخوانی یک ماههی اخیر رسیدم. در کل حدود هفت دقیقه صحبت کردم. بدون مِنُمِن کردن و شر و ور گفتن!
چیزی که در حین ضبط متوجه شدم سرعت بالای انتقال مطلب نسبت به «نوشته» بود. به ذهنم رسید که خاطرات روزانهام را در قالب فایل صوتی نگهداری کنم. معمولا هنگام نوشتن خیلی حوصله بسط دادن موضوع رو ندارم و چیزی رو که خیلی طول و تفصیل داشته باشه اصلا نمینویسم، مثلا برای روز عقدکنان احسان در دفتر خاطراتم نوشتم: «امروز عقدکنان احسان بود!» بدون هیچ توضیحی! حوصله نوشتن جزئیات رو نداشتم. اینجا در فایل صوتی قضیه فرق میکنه. صحبت میکنی و میری. همین فکر را هم به زبان آوردم و در اون فایل ضبط کردم.
تصمیم گرفتم برای ذخیرهسازی فایلها از یک سرویس انبارش اینترنتی مثل dropbox استفاده کنم ، هم در حافظهی یک سرویس معتبرند و هم از طریق ابزارهای مختلف قابل دسترسیاند.
کار رو به تاخیر ننداختم و همین بعد از ظهر اولین «روزگویی»م رو ضبط کردم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 7 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
شرکت در یک سال اخیر خوب کار نکرده. یکی از مشتریانِمون ۱۳۰ میلیون پول رو برداشت و رفت. جدای از این به خاطر قطع همکاریش افت درآمدی شدیدی هم داریم. در این مدت هر چه تلاش کردم دو تا شریکم رو به ادامه کار امیدوار کنم، موفق نشدم. گفتم پول ما حروم نبوده، برای بهبود کسب و کار همراه نمیشید لااقل خودی تکون بدید، تلاش کنید تا این پول رو زنده کنیم. نه تنها کاری نکردند که از روز اولی که طرف رفت تا همین لحظه میتونم تعداد حضورشون در شرکت رو با انگشتهای یک دست بشمرم! منطقشون هم اینه که ما سودمون رو بردیم و این ۱۳۰ تومن ضرر در اضافهی سوده و نه ضرر در سرمایه! هر چی براشون روضه میخونم که «بله! این منطق شماست که گوشیتون رو ساعت دو بعد از ظهر خاموش میکردید و ساعت ده صبح فردا توی شرکت روشن میکردید نه من که برنامهنویس اختصاصیش شده بودم، پنج سال یه مسافرت بیدغدغه نرفتم، در مترو و BRT که بودم جواب این آدم رو میدادم، شب جوابش رو دادم، زیر دوش حمام استرس تماس این فرد رو داشتم که باعث رنجشش نشم و آسیبی به کسب و کار نخوره. تمام این کارها رو من کردم و شما هم در سود حاصله شریک بودید. ولله که اون ۱۳۰ میلیون تا جایی که عقلم میرسه برای من یکی حروم نیست!»
شش ماه اول هر روز به شرکت میرفتم و سعی در پیدا کردن راهی جهت بهبود کسب و کار داشتم ولی خوب در یک جمع چند نفرهی مخالفخون یه نفر نمیتونه کاری کنه. اگر موفقیتی حاصل بشه همه خودشون رو شریک میدونن ولی اگر خدایی نکرده شکستی متحمل بشی زخم زبونها شروع میشه و هزار چیز برای توی سر زدنت پیدا میکنن. اگر خدایی نکرده این شکست جنبه مالی هم داشته باشه که دیگه واویلا. اینه که جسارت انجام کار رو از آدم گرفتن. در شش ماه دوم دیگه دفتر نرفتم و کارهام رو از راه دور انجام میدم. کجدار و مریز جلو میریم تا ببینیم کارمون سرانجام به کجا میکشه.
شش سال گذشته هیچ وقت مخالفتی با همکارم نداشتم. همیشه تمام تدابیرش رو تایید کرده و پسندیده بودم، ولی دیروز جلوش ایستادم و نه گفتم و فهماندمش که دلخورم و خستهام کردن.
یه مبلغی توی حساب شرکت است که دیروز همکارم گفت تقسیمش کنیم. مخالفتی نکردم. ولی درخواستی ازم کرد که باعث راه افتادن گفتگویی شد. من هم شکایتم رو متوجه همکار سوم کردم و چیزهایی گفتم که میدونه مخاطب اونها خود او هم هست. گفتگو با سوال او شروع شد و تقریبا این گونه بود:
- درصد همکار دیگهمون رو چقدر بریزیم؟
+ همونقدر که سهمشه.
- ولی ممکنه که ناراحت بشه. من میگم یک مقدار درصدش رو بیشتر در نظر بگیریم.
+ من در یکسال گذشته لااقل شش ماهِش رو میرفتم شرکت و تلاش میکردم که کسب و کار رونق بگیره. رفیقمون هم میخواست بیاد و تلاش کنه. از طرفی با توجه به تخصص هر کدوم از ما که ما رو دور هم جمع کرد و شرکت رو تشکیل دادیم زنده کردن اون ۱۳۰ میلیون وظیفهی اون بود. چه کاری انجام داد و چه تلاشی کرد؟ حالا من چرا باید ضرر مضاعف بکنم که اون دلخور نشه؟
-ولی یکسال گذشته حقوق ندادیم بهش.
+ خوب من هم حقوق نگرفتم . خود من چند بار به شما گفتم که دارم سود بانک میخورم. چند بار گفتم حس خوبی از زندگی کردن با سود بانک ندارم؟
- حق کاملا با توئه و من جوابی ندارم که بدم ولی بیا هر کدوم از سهم خودمون فلان مبلغ رو کم کنیم و به اون اضافه کنیم.
+ مبلغی که شما میفرمایید سود سه ماه شرکته. یعنی من سه ماه دیگه باید بدوم تا این بذل و بخشش رو جبران کنم! اون هم تازه به شرط این که شرکت سه ماه دیگه هنوز وجود خارجی داشته باشه!
- مبلغی که باید برای هر کدوم واریز کنیم رو گرد میکنم و خرده رو به سهم اون اضافه میکنم. موافقی؟
+ نه. اون ۶۰۰ تومن پول پر کردن یه دندونه.شاید قبلا خیلی رقم بالا و ارزشداری نبود ولی الان حاضر نیستم حتی یک ریال خسارت بدم به خاطر آدمی که در یکسال گذشته یک قدم به نفع من و خودش و شرکت برنداشته. نگران کاهش درآمدش از شرکته؟ میخواست خودی تکون بده و همراه بقیه بشه. من اون قدر پول ندارم که بخوام رضایت افراد رو با پول به دست بیارم.
- نمیخوام توی معذوریت بذارمت. حق داری.
و این بود گفتگوی او با همکارش که منم. همکاری که در پنج سال از همکاری در مقابلش چون و چرا نکرد و همیشه موافق تمام نظراتش بود.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 7 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
امروز آخرین جلسهی ترمیم دندونهام بود. روکشِ دندونِ آسیای پایین سمت چپ رو چسبوند و تموم شد. دندونها به خرج افتادن و شاید تا چند سال دیگه جاهای دیگه هم اضافه بشن. به زبون بی زبونی میگن «هوشیارباش که زمان میگذره و باقی عمر رو دریاب.»
فکر میکنم این قصه از مثنوی مولویه که «روزی صاحبخونه به خونهش میگه هر وقت خواستی خراب بشی به من خبر بده! یه روز یکدفعه خونه خراب میشه و صاحبخونه رو حسابی گرفتار میکنه. با عصبانیت به خونه میگه مگه قرار نشد وقتی خواستی خراب بشی به من بگی؟ خونه میگه دیگه چطوری بهت بگم؟! سقفم چکه کرد، اعتنا نکردی، گچ سقفم ریخت اعتنا نکردی، کاهگل سقفم اومد پایین اعتنا نکردی. اینها همه من بودم که بهت میگفتم میخوام خراب بشم و تو توجه نکردی!»
واقعا هم همین طوره. باقی عمر رو دریابم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 7 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
متاسفانه هواپیمای ATR شرکت آسمان که امروز صبح از تهران به یاسوج پرواز کرده بود سقوط کرد. گویا پنج صبح میپره و در حدود ساعت شش از صفحهی رادار ناپدید میشه.
ساعت ده و نیم بود که خبرگزاری فارس خبر ناپدید شدن و اندکی بعد خبر سقوط آن را مخابره کرد. اول با شیطنت اعلام کردند که «یک هواپیمای ATR پسابرجامی سقوط کرد» هر چند خیلی سریع روشن شد که هواپیما ۲۵ سال سن داشته و بعد از مدتی زمینگیری، تعمیر اساسی شده و دوباره به پرواز دراومده.
یاد روزهایی افتادم که دولت مشغول مذاکره با بوئینگ و ایرباس و ATR بود. تندروها در کشور چه بلوایی که راه نینداختند! مدام صحبت از این بود که «شما به جای اشتغال برای جوانان ایرانی، اشتغال برای جوانان اروپایی و آمریکایی درست کردید!» در کشوری که هر از گاهی یک هواپیما سقوط میکنه وقیحانه مدعی بودن «خرید هواپیما اولویت صدم کشور هم نیست.» و به طعنه میگفتن «بچهمون ازمون پرسیده بابا ما هم میتونیم سوار این هواپیما بشیم؟!» روحانی در مصاحبهها و سخنرانیهاش مثل اینکه باید برای یه «کودکسال» توضیح بده میآمد و میگفت «با این هواپیماها مشهد میرید، کربلا و سفر حج میرید و ...» تا این احمقها کمتر فشار بیارن و دست به خرابکاری نزنن.
امروز که هواپیما افتاده همونهایی که مخالف برجام بودند و خرید هواپیما را اولویت صدم کشور هم نمیدونستند شرمآورانه میگن «پس کجا رفت نتایج برجام و ایمنی پروازها!» عاشق سر و صدا هستن و افشای دروغها هیچ اهمیتی براشون نداره. بعد از این که سن هواپیما و فرسوده بودنش فاش میشه خیلی راحت دروغ دیگه و ابزار فشار دیگهای میسازن.
این صحبتها جای ۶۶ جانباختهی این سانحه رو برای خانوادههاشون پر نمیکنه. پشت سوگواریهای پر سروصدای فضای مجازی هم هیچ عمقی نیست. بیشتر به سروصدای یک مشت دیوانه شبیهه! به سرعت سر برمیکنه و به سرعت فروکش و هیچ نتیجهای گرفته نمیشه و هیچ تجربهای که مفید به حال اجتماع باشه و باعث بلوغ رفتار مردم در شبکههای مجازی بشه اندوخته نمیشه. از حال و احوال حاکمیت هم که البته بیخبرم. نمیدونم آیا باعث میشه در امور مربوط به زندگی و امنیت مردم رقابت رو کنار بذارن یا نه. خدایا برای این کشور و این مردم خیر بخواه!
اما سر ظهر این توئیت بههمم ریخت. جمله آخر آتشم میزنه و نمیتونم حسی رو که دارم بنویسم و اشک به چشمم میدَوِه. پیش مامان نزدیک به آبروریزی بودم ولی خودم رو با سرفه و القای سرماخوردگی جمع کردم. حس یه بهت در این بچه ست. هنوز مرگ رو درک نکرده و خیلی هم زوده که درک کنه و البته یه عمر باید با این سانحه که پدرش رو ازش گرفت زندگی کنه. شاید در همون لحظه تصمیم گرفته کاری بکنه و بعدها برای باباش تعریف بکنه! و البته یه معصومیت فوقالعاده و در عین حال شاید یه درماندگی هم در حرفش باشه. شاید هم معصومانه به عدالت باور داره و فکر میکنه عدالت پدرش رو براش میاره. گفتم که! نمیتونم توضیح بدم. میترسم که بیشتر بنویسم. این موقعیت، جای شعر گفتن و ادبی بافتن نیست. ولی حرفش در اون لحظه ویرانم کرد.
چرا در حالات اون پسرک ریز شدم؟ من هم پدرم رو از دست دادهام. البته نه در حادثه. شاید به علت این که تجربه زندگی بعد از پدرم رو داشتم به خودم جرات دادم در مورد او بنویسم.
خدایا! ساکنِ دلِ این دوست ندیدهام شو و مصیبت دیدگان این فاجعه را صبر ارزانی دار!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 7 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
با سلام کردن هیچ مشکلی ندارم و در خیلی مواقع پیشقدم این سنت پیامبرم! لبخندی دوستانه میزنم و سلام میکنم و یا جواب سلام میدم و اگر دست بدیم به گرمی دستش رو میفشارم. کوچیک و بزرگ هم نداره. گاهی که فاصلهای چند ساعته بین دیدارمون میافته تجدید سلام میکنم. یک بار کسی بدون اینکه بدونه من طرفدار این شیوهی رفتارم گفت بعضیا مثل دهاتیها هر بار همدیگه رو میبینن سلام میکنن و من بهش گفتم «خُب بهتر از اینه که مثل گاو همدیگه رو نگاه کنن!»
فقط یک استثناء وجود داره و اون هم یکی از همسایگانمون در بلوک مجاوره! بندهی خدا اصلا آدم بدی نیست ولی نمیدونم چرا شانزده سال پیش که اومدیم به خونهی فعلی به نظرم «لات و لوت» اومد و بهش سلام نکردم که نکردم!
بنگاه املاک داره و محل کارش هم توی همین محلهست. سر کار میرم میبینمش! از سر کار میام میبینمش! خرید میرم میبینمش! هیچ راه گریزی ازش ندارم. هر بار باید خودم رو به چیزی مشغول کنم تا از کنارش بگذرم. اگر توی خیابون و فضای باز باشه، از دور که ببینمش میرم سمت دیگه و با فاصله ازش میگذرم و اگر زمان برای این کار نباشه چند قدمی که باهاش فاصله دارم سریع از سرِ شونههام، نگاهم رو میخکوب میکنم به چیزی، مثلا توجهام به چیزی جلب شده و همون جور از کنار طرف میگذرم! اگر هم در فضایی به عرض «کوچهی آشتیکنان» قرار بگیریم نگاهم رو میندازم زمین و نزدیکهاش که رسیدم دست میبرم به یقهی لباسم و مشغول ور رفتن با یقهم میشم، مثلا دارم مرتبش میکنم! و این جور از کنارش میگذرم.
یه مرد معمولیه. این روزها که نگاهش میکنم ظاهرش کاملا معقول و مناسب یه مرد چهل و چند سالهست. پرکار و مردمدار. اگر بهار و تابستون باشه مدام توی باغچهی جلوی بلوک مشغول ور رفتن با درختها و آب دادن اونهاست. توی باغچه، آلاچیق ساخته و زیرش میز گذاشته و چند کُندهی درخت به عنوان صندلی دور میز چیده. همین چند هفتهی پیش که برف نسبتا سنگینی اومد دیدم یه چوب بلند دست گرفته و چند تا از جوونها رو هم به کار گرفته و داره برفِ رو شاخهها رو میریزه تا درختها سبک بشن. یک مسئولیتپذیری فوقالعاده از یک شهروند بیادعا که واقعا تحت تاثیرم قرار داد.
توی سه سال اخیر چند بار اقدام به گرفتن سلام از من کرده! شاید توهم توطئه باشه ولی فکر میکنم گرفتن سلام از من رو برای خودش یه پیروزی میدونه! یه بار از کنارش رد شدم. با صدای بلند گفت «سلامٌ علیکم»! چارهای نبود، آروم گفتم سلام و گذشتم. یک بار دیگه هم جایی سلام کرد که به فاصله کمی از من ، چند نفر آشنا هم ایستاده بودن. وانمود کردم که مثلا با اونها بودی و سریع جیم شدم.
حقیقتا این وضعیت برام به صورت یه «چالش منطقهای» در اومده! طوری که هر بار توی محل قدم میزنم هیچ بعید نیست که باهاش روبرو بشم. و هر حیله و نیرنگی بزنم باز هم دردی از خودم دوا نمیکنه. احساس خجالت و شرمندگی باهات میمونه. پایان دادن به چالش کار سادهایه ولی چیزی که سختش میکنه شانزده سال پافشاری بر کار اشتباهه. این که اگر فردا بهش سلام کنم طرف پیش خودش نمیخنده که «این چطوری خوابنما شد و به فکر سلام و جواب سلام افتاد؟»
ولی این رسم غلط رو میشکونم. شاید خیلی زود!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 8 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
حدود ساعت چهار صبح بود که خوابیدم . «علی کریمی» در برنامه نود با «ساکت» مناظره میکرد. اخبارش رو از توییتر دنبال میکردم. قاطبهی مردم طرفدار علی کریمی بودن و با مناظره سال ۸۸ «میرحسین» و «احمدینژاد» مقایسهش میکردن. یه جوگیری تمام عیار!
علی کریمی با توجه به استعداد فوقالعادهای که داشت نهایتا میتونم بگم یه بازیکن متوسط از آب در اومد. فردی به شدت تنبل که هیچ کاری رو تموم نمیکنه. کاملا برعکس علی دایی. دایی استعدادی نداشت. پنج متر هم نمیتونست توپ رو حمل کنه ولی با پشتکار زیاد بازیکن فوقالعادهای شد.
کریمی در صحبتهاش به کیروش و قرارداد و مرخصیها و مربیهایی که با او کار میکنن تعریضی داشت. کیروش هم با پیامکی که به فردوسیپور زد جوابش رو داد و coward خطابش کرد. عادل این لغت رو «بزدل» ترجمه کرد. انگلیسی من زیاد خوب نیست ولی شاید میشد coward رو «ترسو» ترجمه کنه. این حرف باعث یه سری حملات به کیروش هم شد.
کریمی نماد خشم فروخفته مردمه. هیچ تدبیر و کارآمدی پشت این نماد نیست ولی مردم به خاطر نفرت از طرف مقابل پشتش متحد میشن. تمام ضعفهاش رو توجیه میکنن و حتی بزرگترین نقطه قوت طرف مقابل که حفظ و اختیار دادن به کیروش و البته نتیجه گرفتن ازو باشه رو به شدت تخریب میکنن.
به علت شرایط نه چندان جالب اجتماعی مملکت، ایران کشور امتیازات مفت شده. طرف کمکاری و عدم توانایی در زمین فوتبال رو با یه اظهار نظر در مورد «حضور زنان در ورزشگاه» جبران میکنه و یه امتیاز درشت و مفت به کیسه خودش میریزه و مردم یادشون میره که سالها بزرگترین درخواستشون از کیروش عدم دعوت از او به تیم ملی بوده! بسیاری از افرادی که قهرمانان ما شناخته میشن نه بخاطر «متن کار» بلکه به خاطر «حاشیههای کار» معروف و بزرگ شدن.
اگر احتمال سقوط فعلیمون ۵۰ درصد باشه با انتخاب امثال علی کریمی ۱۰۰ درصد میشه و متاسفانه حتی چهرههای مدعی هم متوجه توخالی بودن چنین افرادی نیستن و یا بخاطر نفرت از طرف مقابل خودشون رو به تجاهل میزنن. علی کریمی و مناظره دیشب اصلا مهم نیست ولی وضعیت صحنه به طور کلی ترسناکه!
میترسم نه برای فوتبال بلکه برای کشور!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
وقت زیادی از شبانهروز پیگیر اخبار مملکتَم. از کشور چیزی عاید ما نشد ولی غصهش رو زیاد خوردیم. این جمله گویا از «محمد اسلامی ندوشن»ست که میگه «اگر نمیتونید برای ایران کاری کنید لااقل غصهش رو بخورید» و من واقعا غصهی این کشور رو زیاد میخورم. خدا عاقبت ما و این کشور رو بخیر کنه. تمامیت ارضیش رو حفظ و مردمانش رو شادمان کنه.
هیچ وقت عضو سازمانیِ هیچ گروه و دستهای نبودم. منتی نه به سر کسی دارم و نه حتی به سر خودم. روحیهی من اجتماعی نیست. نمیتونم عقاید خودم رو نادیده بگیرم و با یه گروه جلو برم. البته آرمانگرای گوشه نشینی هم نیستم. به گروههایی احساس نزدیکی میکنم. عقایدشون رو مفیدتر به حال کشور میدونم. بهشون رای میدم و بعضی وقتها هم حسابگری میکنم و همراه کسانی میشم که خسارت کمتری بار میآرند! گذشتهای که بر کشور رفته رو یادمه. زود از اصلاح امور خسته نمیشم و شرایط کشور و فشارهای موجود روی رئیسجمهور رو درک میکنم. اگر قولی رو نتونه عملی کنه به تمسخر و نومیدی روی نمیآرم و کارهای کردهش رو کوچک نمیشمرم.
خیلی اهل شبکههای اجتماعی نبودم. جز یکی دو ماه هیچ وقت در فیسبوک حضور نداشتم. اون یکی دو ماهه هم به خاطر کسب اطلاع از یکی اونجا بودم! دو ماهی رفتم کلوب. اونجا در جمع دوستانی شعردوست دراومدم. شعر پست میکردن و شجریان به اشتراک میذاشتن. چند وقتی بودم و بیخبر خارج شدم. در اینستاگرام هم یه عکس گل گذاشتم و بعد اَپِش رو از تبلت و گوشی پاک کردم. اظهار مداوم «خوشبختی» و «باحالی»یِ ساختگی به نظرم خیلی احمقانه اومد. فضای من نبود.
ماهیت توئیتر فرق داشت. جای کسب خبر بود. هر پست، اول ۱۴۰ کاراکتر و بعد ۲۸۰ کاراکتر شد. مطلب رو میبایست مختصر و مفید بگی. البته چند بار از این فضا هم فاصله گرفتم ولی باز برگشتم. چهرههای سیاسی مورد وثوق جامعه اینجا هستن. جناحهای مختلف هم هستن و اگر پیگیری کنی میتونی تا حدودی بفهمی در سر هر کسی چی میگذره.
اما توئیتر، دیگه توئیتر سابق نیست. این روزها همه شدن وابسته. فهمیدنش هم سادهست. چند وقتی که توئیتهاشون رو بخونی میفهمی کی فردی توئیت میکنه و کی سازمانی. یه گروه وابسته به سازمانهای جمهوری اسلامی، یه گروه سلطنتطلب، یه گروه مجاهد. تا دلت بخواد اکانتهای فیک و یه شبه مثل قارچ درمیآن و همه در حال فحاشی. افراد مستقل و شناخته شده با هر اظهار نظری زیر ضرب فحاشی کاربران فیک میرن به طوری که همین دو روزه لااقل دو نفر اکانتشون رو بستن و رفتن و بسیاری رو خوندم که در فکر ترک توئیترند.
فضای توئیتر خراب شده و این فضا در صورت تداوم قابل تحمل نیست. اگر «سازمانیافته»ها نرن که نخواهند رفت سرنوشتی بهتر از «بالاترین» در انتظار توئیتر نیست. «مجاهد»ها و «سلطنتطلب»ها عملا «بالاترین» رو نابود کردند.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 8 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
سرگرم ذخیرهی محتویات وبلاگم در سالهای ۸۱ و ۸۲ و ۸۳ از آرشیو اینترنت شدم. گوگل کروم یه پلاگین داره که از کل صفحه عکس میگیره. ثبتیات روزانهم که برای حدود ۷۰ روز از سال ۸۱ بود و در قالب پنج صفحه و به صورت دستی کدنویسی کرده بودم رو راحت ذخیره کردم ولی چون آرشیو وبلاگم به صورت هفتگی بود ، وسطش حوصلهم سر رفت و دست از کار کشیدم. بعدا بقیه رو هم ذخیره میکنم.
این وسط یه چیزی هم پیدا کردم. سال ۸۱ بعد از فوت بابا آقای کاویان شد رئیس مدرسه و ما براش یه لوح به عنوان تبریک و یادگاری بردیم. اون روزها تازه با HTML آشنا شده بودم و هر کاری که بهم میدادی در قالب صفحه وب و با کدهای HTML می نوشتم! وظیفهی تهیه این لوح با من بود و بعد از گرفتن متنش از بقیه، این رو درست کردم و بعد بردم انقلاب و پرینت رنگی گرفتم. چیز فوقالعاده آبرومندی دراومد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 8 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
زندگی کمکم به آدمهای روراست یاد میده اگر دغلباز نمیشن لااقل هر راستی رو هم به زبون نیارن. کاملا در مورد خودم صدق میکنه و دارم از این تجربهی جدید لذت میبرم.
سادهست! حوزهای فقط برای خودت داشته باش.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 8 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
آمدم به این جا. گرچه من بنویس نیستم! قالب وبلاگ بر مبنای قالبهای قدیم بلاگره. یک مقدار سر و سامون دادم بهش و البته باید رنگش رو هم عوض کنم. تیره است و من رنگ روشن دوست دارم. زدم وبلاگم در بلاگفا رو حذف کردم. مغزم داشتن چند تا صفحه رو نمیکشه!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
ساعت ده صبح فِلَشَم رو برداشتم و رفتم خونهی خودم. پنجشنبه است و خیالم تقریبا از کار راحت بود. به قصد دیدن فیلم رفته بودم و کتابی برای خوندن نبردم. به محض رسیدن فلش رو به تلویزیون زدم و به تماشای «هامون» نشستم. کارگردانی شده توسط «داریوش مهرجویی» و بازی «خسرو شکیبایی» و «بیتا فرّهی»، محصول سال ۱۳۶۸.
آدم «فیلمبین»ی نیستم. اصلا به طور غیرطبیعی «فیلمنبین» هستم. شاید آخرین چیزی که همراه بقیه به طور کامل دیدمش «امپراتور دریا» بود و آن هم سال ۱۳۸۷. یادم نمیاد که CD بود یا DVD ولی هر چی بود ۱۶، ۱۷ حلقه بود و همراه بقیه شبی چند قسمت نگاه میکردم. بعدها «جومونگ» رو دانلود کردن و بعدش هم «امپراتور بادها» که من هیچکدوم رو نگاه نکردم. گذشت زمان و عوض شدن ذائقه فیلم اهل خانواده هم نتونست من رو وادار به فیلم دیدن کنه.
چند وقت پیش که تعرفههای اینترنت عوض شد و اوضاع اینترنت ADSL خونه بهتر شد، آخر قرارداد ماهانه دیدم حجم خیلی زیادی از اینترنت باقی مونده، به همین خاطر برای تموم کردن حجم افتادم به دانلود فیلمهای ایرانی. خیلی دانلود کردم. دانلود یه گیگ تقریبا یه ربع طول میکشه که زمان خیلی کمیه، بهمین خاطر من هم فقط نگاه به فیلم میکردم و اگر کارگردان و یا بازیگرانش رو میشناختم دگمه دانلود رو میزدم!
تعریف کردن از «هامون»، بازیگرها و دیالوگهاش به یه جور «ادا بازی» تبدیل شده و به همین خاطر از مدتها قبل دوست داشتم این فیلم رو ببینم. نه اینکه من هم ادا دربیارم، برای اینکه بفهمم بقیه در مورد چی حرف میزنن. دیدم. حس اولیهام عدم خستگی بود، اینکه متوجه گذشتن دو ساعت زمان فیلم نشدم. ولی احساس میکنم باید یک یا دو بار دیگه هم فیلم رو ببینم تا بتونم داستان فیلم رو برای خودم حلاجی کنم، تا ببینم میتونم برای سیر حوادث دلیل معقولی ببینم و اینکه آیا داستان فیلم «شعارزده» نیست. به هر حال تجربهی خوبی بود.
باز هم فیلم خواهم دید و باز هم اینجا خواهم نوشت. فیلم بعدی لیستم «لیلا»ست. تا چه پیش آید!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
ساعت شش و نیم (چهارشنبه ۱۸ بهمن) وقت دندون پزشکی داشتم. مطابق همهی قرارهام در زندگی زودتر رسیدم. دور تا دور اتاق انتظار نشسته بودن. تا ساعت هشت و ربع نوبت من نشد و جالب اینکه بعد از ورود من به مطب برخلاف روال گذشته غیر از یک نفر مراجعهکنندهی دیگری نیومد! کارها میتونست سریعتر پیش بره ولی یه پسر جوونی بود که دکتر با راهانداختن هر مریضی اون رو به داخل فرامیخوند و مشغول به درمانش میشد. اینجوری اگر چهار نفر جلوی من بودن شما انگار کن هشت نفر بودن. بعدا که دکتر داشت دندونم رو برای روکش قالبگیری میکرد متوجه شدم از بستگانشه و در صف اعزام به خدمت سربازی و اینکه «بره آدم شه و برگرده».
ساعت هشت و ربع نشستم زیر دست آقای دندون پزشک. در دهه پنجاه زندگیه. یکی از دفعات قبل با یه مریضش که صحبت میکرد سنش رو گفت و ما توی اتاق انتظار شنیدیم. سر حال و صمیمی با صحبت کردنی آرام. از اینهایی که تا حالا قند توی دلشون آب نشده. همون شخصیتِ رفتاری که من دوست دارم باشم ولی نیستم. زن دکتر هم توی اتاق بود. قبلا چند بار توی مطب دیده بودمش. گرچه هر دو همسالند ولی مَرده جوونتر مونده. شاید هم به خاطر آرایش زیادی که میکنه باعث شده که مَرده رو جوونتر ببینم.
امروز جلسه اول از سه جلسهی لازم برای روکش کردن دندان آسیای سمت چپ پایینم بود. دور دندان را تراشید و بعد قالب گرفت. دندان عقلم را هم که پریروز ترمیم کرده بودم و یک مقدار بلند بود و اذیتم میکرد را هم مقداری تراشید. الان خیلی بهتر شده. جلسه بعدی برای «پرو» و جلسه بعد هم نصبش انشاءالله.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
فونت وبلاگ رو به «وزیر» تغییر دادم. یقینا زیباترین قلم فارسی است که تا حالا دیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
یه فروشگاه پر ترافیک پیدا کردیم و درخواستهای اولیهاش را اجابت کردیم! انشاءالله زمان رونق کسب و کار برسه. یک سال کم ترافیک رو سپری کردیم ولی مشمول لطف خدا بودیم و الحمدلله کسب و کار «کج دار و مریز» جلو رفت.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
اَپ بلاگر رو نصب کردم و این تست رو انجام میدم. الان منتظر کنفرانس مطبوعاتی روحانی هم هستم. یک ساعت پیش رفتم به ماشینم در پارکینگ سر زدم و بعد رفتم خانهام و نماز خواندم و سریع برگشتم. آنتن تلویزیون درست نیست اونجا و اینترنت هم ندارم که مثلا از «آیو» بتونم تلویزیون ببینم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
خوش به حال این دندونپزشکی که من میرم پیشش! من یکی تا حالا دو تومن پیاده شدم. دیروز که اونجا بودم برای بعد از عید وقت میداد، اینقدر مراجعهکننده داره.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 8 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
خوب! امروز بالاخره اومدم اینجا و کلی سر و کله زدم با بلاگر. نسبت به قدیم کلی فرق کرده. تازه متوجه شدم چقدر الکی وبلاگ درست کردهام و بعد از یه پست ولشون کردم! انشالله که اینجا خواهم نوشت.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
علیرغم اینکه در مسیر زندگی همراه بقیه جلو رفتهام ولی تاکنون هیچ وقت از خودم راضی نبودهام. علتش اینه که آدم منعطفی نیستم. نمیتونم از دقایق پرت زندگیم استفاده کنم. اگر قرار بر انجام کاری در یک ساعت بخصوص باشه بیکار مینشینم تا اون ساعت برسه و مشغول انجام اون کار بشم! چه بسیار کارهای معضل گونهای که بارها عقب انداختمشون و وقتی بالاخره سروقتشون رفتم در چند دقیقه حل شدن. در این جور مواقع آه از نهادم بلند میشه که آیا واقعا این چند دقیقه ارزش این همه خوراک فکری رو داشت؟ ولی دریغ از عبرت گرفتن!
چند وقت پیش یکی در توییتر درخواست کرده بود که یه پرسشنامه در مورد «اهمالکاری» رو پر کنید. به قصد پر کردن رفتم. شاید حدود 5 صفحه بود و توی هر صفحه 10 تا سوال 4 گزینهای. شروع کردم به جواب دادن. به پایان صفحه که رسیدم متوجه شدم در تمام سوالات گزینه 4 رو انتخاب کردم، گزینهای که در تمام سوالات دلالت بر این میکرد که کارم را تا آخرین لحظهای که جا داره عقب میندازم! دیدم خیلی ضایعست. قید جواب دادن به سوالات را زدم و صفحه را بستم.
به این ایراد خودم خیلی خوب واقف بودم. قبلا چند بار به همکارم که خیلی با هم صمیمی هستیم در مقام شوخی گفته بودم که: «من کار رو با دستم تا جایی که میدونم امکان داره به عقب پرت میکنم!» این جمله مختصرترین چیزیه که میتونه تنبلیم رو توصیف کنه.
شاید علت اهمالکاری من رشتهای است که خواندهام، کامپیوتر و نرمافزار! عمده شاغلین این رشته آدمهای بدقول و «پشتگوشانداز»ند!
نمیدونم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
چهارشنبه 29 آذر، ساعت یازده و بیست و هفت دقیقهی شب تهران لرزید. چیزی که من در عالم غافلگیری حس کردم دو لرزش با فاصلهی خیلی کم از همدیگه بود. لرزش اول نیمخیزم کرد و نگاهی به لامپ انداختم که تکان میخورَد یا نه و بلافاصله لرزش دوم. زلزله صدا هم داشت. صدایی پر هیبت و زیر و رو کننده، صدایی که میفهماند ضعیفتر از چیزی هستی که تصور میکنی. این چیزی است که الان بخاطر میارم.
درنگ نکردم. شک نداشتم که اول باید لباس بپوشم و لباس را هم تکمیل و گرم بپوشم. بعد سوییچ ماشین را برداشتم. خیلی دنبال کارت بانکیام گشتم و بالاخره پیداش کردم. کارتملی و مدارک ماشین را هم برداشتم. «اینه زندگی!» و «چقدر فکر کار و پول بودی؟» مدام در ذهنم رژه میرفت. حالت تمسخر بهم دست داده بود. من قطعا نه آدم «پولدار»ی هستم و نه «در تلاش برای پول در آوردن» ولی فکر کسب و کارم بخش زیادی از زندگیم رو پرکرده.
مادرم و خواهر کوچکم هم کولهی نجاتشون! رو آماده کرده بودند. خواهر بزرگم در خانه ماند و ما به عنوان آخرین خانواده به پایین و میان جمع همسایهها رفتیم! زنها در پاگرد طبقه اول تجمع کرده بودند و مردها جلوی در. چند دقیقهای بودیم و صحبت کردیم و بعد بالا آمدیم که خواهرم گفت: «تلویزیون اعلام کرده احتمال اینکه این زلزله، پیشلرزهی زلزلهی اصلی باشه بسیار زیاده و مردم شب بیرون باشند.» دیگه وقتی خواهرم بترسه یعنی شب رو باید بیرون باشیم!
ساعت از دوازده شب گذشته بود. ماشین را توی پارکینگی نزدیک خونه میزارم. رفتم و دیدم خوشبختانه بخاطر زلزله باز کرده. توی خیابان فرعی کنار ساختمان پارک کردم و در ماشین مستقر شدیم و فقط یکبار رفتیم و پتو آوردیم.
خیابان اصلی بسیار شلوغ شده بود و تنها قانون خیابان فرعی ما که یکطرفگی و ورود ممنوعی آن از خیابان اصلی بود به کرات شکست! قبلا به ندرت دیده بودم که این اتفاق بیفته و ترسیدم که اگر خدایی ناکرده زلزله بیاد و نظم بشکنه، ما مردم تحت نظارت هیچ قانون «خدا وضع»و «بشر وضع»ای در نخواهیم آمد
خدا رو شکر تا وقتی دور و بر شلوغ بود زمان به سرعت میگذشت ولی کمکم که مردم و ماشینها رفتند و خیابان خلوت شد دیگه غیر قابل تحمل شد ولی از طرفی کسی هم مسئولیت بزرگ «بازگرداندن بقیه به زیر سقف» را به عهده نمیگرفت لذا تا یک ربع به همدیگه میگفتیم: «برگردیم حالا؟ من نمیدونم! حالا چیزی هم تا صبح نمونده!» ولی بالاخره برگشتیم. ماشین رو بردم و در پارکینگ گذاشتم و یک پتو را هم محض احتیاط گذاشتم در ماشین بمونه.
فضای باز کنار خیابون اصلی متعلق به شهرداریه. موقع برگشت دیدم درش را باز کردهاند و ماشینهای زیادی آنجایند. گوشه خیابان هم تقریبا پر بود از ماشینهایی که پارک بودند.
ساعت پنج و نیم در خانه بودیم. نماز را در حالی اقامه کردم که بنیاد زندگی را سست دیدم! ساعت شش، توکل بر خدا گویان خوابیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
سال 81 بود که در وب گردی گذرمون افتاد به یه وبلاگ. اون وقت نمیدونستم بهش میگن وبلاگ. برادر بزرگم شیوه کار این صفحات را برایم توضیح داد: «مطلب ارسال میکنی و بعد وقتی مطلب جدید رو ارسال کردی میاد و بالای مطلب قبلی میشینه! بعد افراد میتونن بیان و در مورد مطلبت نظر بدن.»
برادرم زرنگتر از من بود و وبلاگ زده بود. بعدها وبلاگش رو پیدا کردم. اینجاست. قرار بوده که اینجا بنویسه ولی سه روز بعد در 9 تیر (برای اینکه تصور دقیقتری از روز داشته باشی روز فینال جام جهانی 2002) بابا سکته قلبی کرد و در بیمارستان بستری شد و 14 تیر از دنیا رفت. رشتهی امور کلا بهم ریخت. رفتن بابا سرنوشت ما رو عوض كرد و همهی ما آدمهای دیگهای شدیم. هنوز هم بعضی وقتها که گذرم به صفحهای که برادرم میخواست توش بنویسه میفته قلبم فشرده میشه.
اما خودم بعد از بابا نوشتم. چند وقتی توی پرشین بلاگ و بعد در بلاگاسپات که اون موقع قابلیت ftp کردن به دامنه ی شخصی داشت. موتورهای جستجو خوب نبودن و شایع بود که فقط صفحات html را ایندکس میکنن. به همین خاطر بلاگاسپات امتیاز بالاتری داشت. البته نرمافزار مووبل تایپ هم بود که من نه سوادش را داشتم و نه پول خریدن دامنه و هاست را. دامنهی رایگانی در سایتی به نام boomspeed گرفتم. سایت خوبی بود. فضای خیلی کمی در اختیار شما میگذاشت ولی در صفحات سایت تبلیغ نمی انداخت. از طریق بلاگاسپات وبلاگ مینوشتم. صفحات هم موقع پابلیش شدن روی دامنهی رایگان خودم مینشست. هم بازی میکردم و هم مینوشتم. نوشتههایم چیز ارزشداری نبود.
پریروز از طریق آرشیو اینترنت وبلاگ و یادداشتهای روزانه ام را پیدا کردم. یادداشتهای روزانهام برای 14 روز بعد از فوت باباست. از اول مرداد تا هفتم، هشتم مهر 1381. سرسری یادداشتها را خواندم. دوباره مثل روز اول بهم ریختم و صفحات را بستم. فرصت کنم باید این صفحات را در لپتاپ ذخیره کنم. علی رغم اینکه حس خوبی برام نداره ولی خلاصه دورهای از زندگیمه. سر جمع دو سالی در وبلاگ نوشتم و بعد تموم شد. به طور کل هیچ وقت شخصیت خیلی اجتماعی نداشتم.
الان تصمیم گرفتم دوباره بنویسم . همین امور روزمرهای که اتفاق میفته. از کسب و کاری که به لطف خدا هست و از چیزهایی که میبینم و میشنوم.
نوشتن مهمه ، حتی اگر من ننویسم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 9 ماه پیش تحت عنوان وبلاگ بچه-تفرش-بلاگ-اسپات
شاید در اینجا بنویسم!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 7 سال 1 هفته پیش تحت عنوان وبلاگ یادداشت-های-نامفید
آیا اینجا خواهم نوشت؟ نمیدونم ولی سعی میکنم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 1 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت پنج و نیم بیدار شدم و ساعت شش از خانه خارج شدم و ساعت هفت و نیم در صفر یک بودم. البته بگویم که شخصی رفتم ولی لباس استتار را همراه برده بودم. در صفر یک مجبور شدم که لباس استتار را بپوشم و چنین کردم.
احسان طباخی با لباس شخصی آمده بود، البته همراه من نبود. من در توی یگان از زبان احسان صادقیان شنیدم و مجبور شده بود همان پشت در بماند و وکالت داده بود به صادقیان که برای او را هم بگیرد و گمان کرده بود که من هم نمیروم و اسم مرا هم در وکالت نامه نوشته بود!
خلاصه معطل شدیم در توی یگان. من که صبحانه نخورده بودم به بوفه رفتم و بیسکوییت گرفتم و خوردم. صبحگاه امروز فقط سازمانیها بودند و خیلی کوچک برگزار شد. من از پشت صندلیهای آبی شاهد بودم.
امریهها که آمد حال خیلیها گرفته شد. خود من افتادم به گروه ۳۳ توپخانه که در پرندک است. سعید حریری هم در پرندک افتاد. آیدین ریحانی هم پرندک است. خلاصه مثل اینکه تمام شرایطیهای فوت پدر را انداختهاند پرندک. از همه بدتر برای من احسان صادقیان بود (رجوع کنید به ۲۰ تیر ۱۳۸۶) که افتاد سرپل ذهاب. محمد نجمی افتاد کرمانشاه. چند نفر افتادند خرم آباد. دکتر وطن خواه افتاد به خاش.
سعید حریری و آیدین ریحانی خیلی ناراحت بودند ولی من نه. وقتی صادقیان را در سرپل ذهاب دیدم به خودم اجازه ی ناراحتی ندادم. البته بعضی بچهها جاهای خوبی افتادند که من بعید میدانم بی پارتی بوده باشند. آرمان عدالتمنش با کت و شلوار آمده بود. محسن طاهری نژاد با کیف سامسونت آمده بود و فکر میکنم هر دو سماجا افتادند! ناظم و خانجانی هم فکر میکنم سماجا بودند. خلاصه … اگر اینها واقعاً پارتی داشته باشند مخصوصاً ناظم و خانجانی و امثالهم در روز قیامت باید جواب احسان صادقیان را بدهند.
احسان طباخی باید برود لویزان فکر میکنم. در یکی از آن مصاحبهها امریه داده شده است و باید برود امریهاش را درست کند. من آنقدر درگیر امریه خودم و کار و بار بچهها بودم که حال و حوصلهی فکر به طباخی را نداشتم {خوب جای خوبی افتاده بود و دیگر فکر کردن نداشت!}
تا امام حسین با طباخی و ریحانی آمدم و بعد جدا شدیم. در خانه به دکتر زنگ زدم که امروز صبح به تفرش رفته است و او هم گفت جای بهتر هم وجود داشت ولی اینجا هم بد نیست.
شب پولهای شارژ و تعمیرات را دادم به پسر اسدیان. خودش خانه نبود.
از انقلاب کارت اینترنت گرفتم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 1 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت ده در خانه بودم. کار خاصی نکردم. فردا امریهها را میدهند. اوقاتم در پای کامپیوتر و اینترنت تلف شد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 1 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح با دکتر استتار پوشیده رفتیم پادگان. این روزها سرگرد سر نظافت عمومی خیلی اذیت میکند. یکبار رفتیم تمیز کردیم. برگشتیم دوباره زنگ زد و گفت بیایید تمیز نکردهاید و مجبور شدیم دوباره برویم.
امروز جشن سر دوشی بود و ساعت هفت و نیم مراسم شروع شد. تعدادی از خانواده بچهها هم در مراسم حاضر بودند. خلاصه یگان ما در ایستادن از همه یگانها داغانتر بود. مهمان مدعو فرمانده آموزش ارتش بود که موقع رژه رفته بود و کاظمی سان میدید.
از بخت بد ما چون دو تا تعطیلی گذشته را به خانه رفته بودم امروز نگهبان شدم. نگهبان {کلاس} حفاظت ولی فقط پاس ۱ را سر پست رفتم آن هم ساعت سه. شاهد بسته شدن بار بچهها بودم و به خانه رفتنشان و پلمپ شدن آس یک. لحظات خیلی سختی بود. ما هم وسایلمان را جمع کردیم و به آس دو رفتیم. هفت هشت نفری در آسایشگاه بودیم. شب را راحت گرفتم خوابیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 1 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح رفتیم مراسم و تا ساعت ده همه چیز تمام شد و به یگان برگشتیم. چون امروز دیگر نگهبانی نداشتم امید زیادی داشتم که ساعت دو بتوانیم خارج شویم از پادگان ولی خروج کشید به ساعت چهار. مقداری از اثاث و وسایل را آوردم به خانه، درون کیسه انفرادی و فقط ماند وسایل نظافت شخصی و پتوها و ملحفهها که بعداً بیاورمشان. دکتر خانه بود. زیلو و قمقمه و کلاه آهنی را هم امروز تحویل دادیم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 1 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح تلویزیون یک ربعی روشن بود که من بیدار شدم. سریع کارهای شخصیام را انجام دادم و چهار و ربع از خانه زدم بیرون.
در میدان امام حسین اول خشکباری سوار مینی بوس شد و بعد هم در کمال تعجب احسان طباخی وارد مینیبوس شد که از وارد شدنش خیلی خوشحال شدم چون خشکباری آمده بود و در کنارم نشسته بود و من اصلاً از این بابت راضی نبودم. احسان در آخر سر پول همه را حساب کرد.
رفتیم سر منطقه نظافت. مثل همیشه منطقه خودمان را زدیم ولی مثل اینکه در کل کار نظافت عمومی رضایتبخش نبوده و سرگرد یک سلسله تهدیداتی انجام داده است مبنی بر اینکه پنج شنبه و جمعه بچههای نظافت عمومی را نگهبان میگذارم البته اگر فردا کار به همین شیوه باشد.
رفتیم به میدان صبحگاه با اسلحه و برگشتیم چون میدان را داشتند خطکشی میکردند و نمیشد درش رژه رفت ولی خلاصه بعد از یک سلسله کشمکش بالاخره فکر میکنم ساعت ۱۰ بود که رفتیم به میدان. البته یادم رفت بگویم که امروز صبح لباس استتار را پوشیدیم و کاشکول ها را به گردن بستیم. تمرین مراسم را انجام دادیم و جانشین محترم مرکز از یگانهای مستقر در میدان بازدید کرد و وضع ظاهر سربازان را بررسی کرد و تذکراتی دادند. گفتند بعد از رژه کسانی که لیسانس کامپیوتر و الکترونیک دارند نروند و ما نرفتیم. دویست نفری بودیم و اسم ده یازده نفر را نوشتند که سه نفر را بردارند و ما محروم شدیم از نوشتن اسم.
بعد از ظهر هیچ کار بخصوصی نداشتیم و بچهها ساعت دو به مرخصی رفتند البته من نگهبان آسایشگاه در پاس یک هستم. لذا به استراحت پرداختم تا توجیه نگهبانی.
امروز بچههایی که امریه خارج از ارتش داشتند بعد از ناهار ساعت یک ربع به دو به مسجد رفتند و مطلع شدند از اینکه آیا امریه آنها پذیرفته شده است یا نه .
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 1 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت سه و چهل و پنج دقیقه صبح با روشن شدن تلویزیون از خواب بیدار شدم و خود را مهیای آمدن به پادگان نمودم.
با دکتر ساعت از چهار و نیم گذشته بود که از پارکینگ درآمدیم. نرسیده به میدان شهدا دوباره حائری از بچههای یگان را سوار کردیم. البته از او گذشته بودیم که دیدم هم اوست، لذا به دکتر گفتم که نگه دارد و باز هم البته در همانجاها به دنبال او اصلاً می گشتم. خلاصه بار سوم بود که او را سوار کردیم.
بعد از نظافت منطقهی نظافت عمومی آمدیم و رفتیم به میدان صبحگاه برای ورزش. بعد از ورزش رژه نرفتیم. موقع نرمش صفایی آمد و پشت گردنم را نگاه کرد و گفت پشت گردنت را خط بگیر. پنج شنبه گفته بود که این کار را بکنیم. بعد اضافه کرد: «صفری با انضباط امروز بیانضباط شده است!»
وقتی به یگان برگشتیم بچههایی که پشت گردنشان را مرتب نکرده بودند از جمله من دنبال تیغ میگشتند و بعضا مشترکا از یک تیغ استفاده میکردند که کار فوقالعاده خطرناکی است. من یک نیم تیغ از احسان طباخی گرفتم و سید زحمت تیغ انداختن پشت گردنم را کشید.
بعد رفتیم برای تمرین مراسم سر دوشی. خوب بود ولی احساس کردم پایم را زیاد بالا نمیآورم! و کسر کار میروم. ولی در کل رژه خوب برگزار شد و فرمانده و جانشین فرمانده از گروهان کوچکترین ایرادی نگرفتند. بعد از پایان رژه به یگان آمدیم و ناقص کردیم و به مسجد رفتیم برای جشن میلاد حضرت ابوالفضل که هم امروز است.
بعد از {نظر؟} دوباره رفتیم تمرین مراسم و دوبار رژه رفتیم که از نظر من بد نبود. بعد آمدیم و کیسه انفرادیام را نسبتاً خالی کردم و در کیف دستیام ریختم و آماده شدم برای رفتن به مرخصی با احسان طباخی. با او تا میدان امام حسین آمدم و {او} رفت به مترو و من اتوبوسهای انقلاب را سوار شدم.
در خانه نشستم پای اینترنت. این عادت بد این روزهای من است که مرا از تمام کارهایم باز میدارد. قبوض تلفن ثابت و موبایلها آمده است. موبایلها را باز نکردم ولی تلفن چهل و شش هزار تومان آمده است. حدود هفت هزار تومان خدمات ویژه که همان اینترنت است و بخش دیگری هم برای تلفنهای خارج از کشور است که برای فایزه زدند. البته این مبلغ فقط تا ۱۳۸۶/۵/۱ است و ترکاندن من در زمینهی اینترنت بیشتر در ماه مرداد اتفاق افتاده است و باید کماکان منتظر بود.
زیر دستشویی لولهی آب، نوار تفلونش باز شده است و چکه میکند و زیر دستشویی را خیس خالی کرده بود. من حال و حوصلهی ور رفتن با آن را نداشتم. کاسهای زیرش نهادم و شب هم آب را قطع کردم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 1 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت ۲ صبح پاس کلاس حفاظتم تمام شد و از آنجایی که پاس بعدی باز هم خشکباری (رجوع کنید به ۱۷ تیر ۱۳۸۶) بود و این بار گفته بود که هر وقت پاست تمام شد بیا به یگان چون من سر پست احتمالاً نمیروم، برگشتم به یگان. پوتین را در آوردم و گرفتم خوابیدم.
ساعت دو و نیم گروهبان نگهبان آمد و ما را بیدار کرد که من ساعت دو و پنج دقیقه آن جا بودم تو ترک پست کرده بودی لذا اسم ما را نوشت با اسم پاسبخشِ من و اسم پاسبخشِ خشکباری و خود خشکباری. هر چه به او گفتم او خودش گفت بیا به یگان به خرج یارو نرفت. گفت من میدهم به افسر گردان او خودش تصمیم میگیرد. گفتم جهنم و آمدم خوابیدم.
ساعت چهار و ربع پا شدم از شدت دستشویی! و رفتم بیرون که شموشکی پاسبخشِ خشکباری را دیدم. گفت الان در یگان گرفته خوابیده!! ساعت شش دوباره رفتم سر پست تا ساعت هفت و سی و پنج دقیقه که خشکباری نیامد ولی دیدم کارخانه را، دارد به طرف دفتر هنگ میرود. سریع رفتم پیشش و شرح ماوقع و نیامدنهای او سر پست را به اطلاع کارخانه رساندم و او برگشت به طرف یگان ما. ده دقیقه بعد خشکباری آمد سر پست. مثل اینکه کمی ترسانده بودند او را به علت نیامدن سر پست دیشب و حرفهایی از نامه زندان بود که البته هیچ وقت این نامههای زندان عملی نمیشود. خوشبختانه نوبت نگهبانی ما به هر صورت با تمام خوبی و بدیهایش در طول ۲۱ ساعت به پایان رسید. موقع بازگشت به یگان مردی پور افسر گردان را نیز دیدم و به او هم توضیح دادم و از او جدا شدم.
ساعت یازده در خانه بودم. رفتم دنبال نان ولی چیزی گیرم نیامد. ساعت دو دوباره رفتم و از سوپر سر چهارراه، نان بستهای و نوشابه گرفتم. ساعت شش رفتم حمام و لباس هم شستم. در بلوک عروسی و بزن و بکوب است در دو طبقهی زیر ما. نمیدانم برای کیست!
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 1 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح ساعت سه و نیم بیدار شدم و چهار و ربع از خانه زدم بیرون.
صبح رفتیم به مسجد برای زیارت عاشورا. بعد آمدیم و کامل کردیم و رفتیم برای صبحگاه. رژه انتهای مراسم را جانشین مرکز نمره میداد و نمره ما را بعداً مطلع شدم که داده است ۱۸/۵. بعد دوباره رفتیم به مسجد برای پر کردن فرم نظرخواهی که البته اختیاری بود ولی چون احسان صباخی نشست من هم نشستم و پر کردم.
امروز نگهبان کلاس {حفاظت} پاس دو هستم؛ ساعت ۱۴ تا ۱۶ ، ۱۹ تا ۲۰ ، ۲۳:۳۰ تا ۲ {بامداد} ، ۶ تا هفت و نیم.
شب در آسایشگاه بچهها عروسی راه انداخته بودند. به هر حال روزهای آخر دورهی آموزش است و لذا نتوانستم زیاد استراحت کنم.
افسر هنگ امشب کارخانه است و افسر گردان مردی پور. توجیه نگهبانی سر ظهر برگزار شد.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 1 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح با دکتر آمدیم به پادگان. یک ربع به چهار بیدار شدیم.
در پادگان لباس استتار را پوشیدیم و بعد از خوردن صبحانه رفتیم با بچهها به سر منطقهی نظافت. شاهمرادی سوار بر جیپ که البته خودش راننده نبود وقتی آمد ادای احترام با دست کرد! به صادقیان گفتم از نظافت امروز خوشش آمده است ولی احسان صادقیان گفت چون لباس استتار به تن داشتی او فکر کرد که از افسران آموزشی به همین خاطر احترام کرد. دیدم حرف حساب زد! ما در درجهای نیستیم که فرمانده هنگ خبردارمان را با سلام نظامی پاسخ گوید.
آمدیم به یگان و افسران آموزش گفتند لباستان را بروید عوض کنید و لباس کار بپوشید. البته زیاد ناراحت نشدم چون لباسها کثیف میشود و من حالا حالاها با این لباسها کار دارم. رفتیم برای ورزش با اسلحه. سخت بود ولی شد. آمدیم به یگان و بعد گفتند بروید به سر کلاسها و قطبنما کار کنید چون فرماندهی مرکز برای امتحان عملی میآید. رفتیم تا ظهر ولی فرمانده مرکز نیامد و ما هم طبیعتاً به یگان برگشتیم. از خوشحالی بال در آوردم وقتی فهمیدم نگهبان نیستم.
بعد از ظهر رفتیم به میدان صبحگاه. شاید دیر به خط شدیم یا شاید هم چیز دیگر که ساجدی گفت دور میل پرچم بدوید. یک بار دویدیم ولی او غیر از دو صف، بقیه را گفت که یک بار دیگر هم بدوند. این بار همه بچهها فقط دور میل پرچم را قدم زدند. یک بار دیگر هم گفت و این بار هم بچهها به شیوهی قبل رفتار کردند و او هم گفت قدم آهسته کار میکنیم به عنوان تنبیه ولی در حقیقت تنبیه نمیشد گفت، همان کاری انجام میشد که شاهمرادی از پشت میکروفن مدام به آن توصیه میکرد. ولی بچهها کفری شده بودند از جمله خود من به طوری که همه قصد خراب کردن رژه را داشتیم. رژه را هم رفتیم و بد نشد. یک حداقلهایی در یگان ما وجود دارد که یگان را سر پا نگه میدارد و ما با حداقلمان رژه رفتیم و آبرومند بود.
وقتی برگشتیم به یگان گفتند بروید سر منطقه نظافت. هیچکس نیامد جز من و احسان طباخی و محمود عبدیان که البته ما جلوی بقیه رفته بودیم و اطلاع نداشتیم که بچهها تحریم کردهاند. خلاصه یک مقدار جارو زدیم و برگشتیم.
دفترچه مرخصی را که گرفتم از پادگان زدم بیرون. خیلی دفاتر را دیر دادند به طوری که ساعت هفت رسیدم خانه. در خانه حمام رفتم و پیش از آن و نیز بعد از آن اینترنت کردم. میخواهم یک سایت مقاله راه بیندازم ولی همت نمیکنم. همین روزها به سجاد شیربهار زنگ میزنم و از پروژه کنار میکشم.
دکتر خانه نیست. سر کار است.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 2 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح ساعت پنج و ده دقیقه از خواب بیدار شدم و این اولین عارضهی گشتی دیشب و ناخوابی آن است.
سر منطقه نظافت رفتیم. بچههای کمکی هم رسیدند و سریع منطقه را نظافت کردیم. جناب سروان سلیمانی امر فرمودند که از فردا کسانی که جلوی هنگ را نظافت میکنند باید نفری دو تا آفتابه آب بیاورند! برای آبپاشی اطراف هنگ.
آمدیم به یگان. خوشبختانه ساجدی هم آمده بود و داشت برای بچهها صحبت میکرد. بعد رفتیم به مسجد. بعد از مسجد تمرین مراسم پایان دوره تا ظهر. البته در دو نوبت تمرین کردیم و بینش هم قدری استراحت کردیم.
ساعت دو با احسان صادقیان رفتیم به دم دژبانی برای اینکه مامور ملاقات شویم که دیدیم مازیار باستانی و راخدایی آنجا هستند. خلاصه گفتیم کی به شما گفت بیایید اینجا، گفتند فلاحپور. خلاصه صادقیان برگشت با باستانی به یگان برای تعیین تکلیف و تکلیف روشن شد و من باید بر میگشتم به یگان. حالم از این باستانی به هم میخورد، همیشه مرخصی است، یک روز هم که هست اینجوری میپیچاند. خلاصه رفتیم به یگان و بعد رفتیم روی blue chair ها نشستیم و صفایی بحث کرد برایمان. بعد هم یک رژه کشکی رفتیم و آمدیم به یگان.
مرخصیها را دادند و آمدیم به خانه. تا امام حسین با طباخی آمدم. مرخصی او با یک مقدار تأخیر صادر شد علتش هم منشی یگان بود که یادش رفته بود مرخصی را بنویسد.
دکتر در خانه بود. متوجه شدم با یک خانمه دارد حرف میزند. شکم برده بود که یک خبرهایی است ولی امروز دیگر یقین کردم. چند نوبت دیدهام که صحبت میکند. امروز یک قسمت از دیالوگ این بود که دکتر گفت یک چیزی میخوریم، سوسیس و تن ماهی هست. البته صادقانه بگویم هرگز ننشستم به فالگوش. ما خرمان از کرهگی دم نداشت و علاقهای به هیچ چیز نداریم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 2 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
از طریق انقلاب و مینیبوسهای خطی خودم را رساندم به پادگان. ساعت پنج بود. البته فکر میکنم یک مقدار از پنج گذشته بود. سریع چای خوردم و خودم را به منطقه نظافت رساندم. بعد از نظافت آمدیم به یگان و رفتیم به میدان صبحگاه برای ورزش. ساجدی امروز هم نبود.
بعد از ورزش آمدیم به یگان و بعد از استراحت مختصری به خط شدیم. گفتند از رکن دو (؟!) آمدهاند برای امتحان عملی و تئوری. خلاصه مثل اینکه امتحانهای ما تمامی ندارد. لذا دوباره به میدان صبحگاه برگشتیم و یکخورده به چپ چپ و به راست راست و عقبگرد در حال حرکت را تمرین کردیم. بعد آمدند یک عده را بردند برای امتحان عملی و ما آمدیم به یگان.
سر ظهر رفتم و نامه بهداری گرفتم و رفتم به بهداری به اتفاق یکی از بچههای دیگر که او هم مشکل داشت و پایم یعنی بهتر بگویم ناخن پایم را نشان دکتر که او هم وظیفه ورودی ما بود دادم، او هم گفت باید فردا ساعت هفت بیایی تا بتوانم برایت معاف از پوتین بنویسم. گفتم باشد . ساعت دو و نیم که بچهها به خط شدند رفتم پیش صفایی و ناخنم را نشانش دادم. گفت امروز را استراحت کن ولی نامه دکتر هم بیاوری باید تمرین مراسمهای روزهای بعد را بیایی. ما هم گفتیم کاچی بعض هیچی و لذا در یگان ماندیم و به استراحت پرداختیم.
شب گشتی بودم با حسن خانجانی، دو دره ترین فرد موجود در صفر یک. محل گشت ما هم از درب جنوب تا استخر بود و پاس یک بودیم. ساعت شش و ربع رفتیم تا هفت و ربع شب که احسان صادقیان پاسبخشِ پاس بعد آمد و گفت محسن طاهری نژاد و حامد گرامی نمی آیند؛ سر نیزهها را بدهید و بیایید برویم. چنین کردیم و رفتیم شام خوردیم. پاس بعد ساعت نه تا یازده و نیم شب بود. آن هم گذشت و محسن طاهری نژاد و حامد گرامی ده دقیقهای تأخیر داشتند و حسن خانجانی سر نیزه را نداد ولی من سر نیزه را به طاهری نژاد دادم و گفتم هم تختی من است و امکان ندارد که ندهم. در یگان حسن سر نیزه را به احسان صادقیان داد. هیچی فقط صادقیان را به زحمت انداخت.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 2 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
ساعت سه و نیم صبح از خواب بیدار شدم با روشن شدن تلویزیون، خلاصه کار و بارهایم را انجام دادم و ساعت چهار و چهل دقیقه با دکتر از خانه خارج شدیم. نرسیده به میدان شهدا یکی از بچههای یگان را که قبلاً نیز او را سوار کرده بودیم سوار کردیم و تا صفر یک رفتیم.
رفتیم سر منطقه نظافت عمومی ساعت پنج و نیم و تا یک ربع به هفت آنجا بودیم. بد جوری منطقه کثیف بود و جاروی من هم زیاد خوب نبود و هر تکه را چند بار میکشیدم تا تمیز شود. بعد برگشتیم یگان و دیدیم اوضاع بپیچ بپیچ است و هیچ برنامهای ندارند. رفتیم به سر کلاس (بعد از دادن امتحان !) و آنجا نشستیم الکی. بعد آمدیم و رفتیم به مسجد. رئیس عقیدتی سیاسی ارتش آمده بود . جانمان در آمد بس که مراسم طولانی شد.
بعد از ظهر قدری در میدان صبحگاه مشق صف جمع کار کردیم. بچههایی که مرخصی نمازی گرفته بودند امروز نبودند یعنی رفته بودند مرخصی، بچههای ۵۱۳ هم همینطور، نه صفایی آمده بود و نه ساجدی و نه زمندی. لذا یگان ۵۱۳ و ۵۱۴ را در هم ادغام کردند و با هم رژه رفتیم. خوشبختانه نگهبان نبودم و آمدم خانه. حمام رفتم و …
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 2 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح ساعت ۷ بود که فکر میکنم از خواب پا شدم. رفتم نان گرفتم و آمدم خانه. باقی مغازهها بسته بود لذا گرفتن پنیر را به نیم ساعت بعد یعنی حول و حوش ۷ و نیم ، ۷ و چهل و پنج دقیقه موکول کردم.
دکتر ساعت ۹ از سر کار آمد خانه. از وقتی مامان اینها را تفرش گذاشته است برای بار اول آمده است خانه.
ساعت ۴ رفتم سس ماکارونی و سوسیس و تن ماهی و کنسرو بادمجان گرفتم و دکتر فکر میکنم کنسرو بادمجان را درست کرد و خوردیم.
ساعت ۷ بعد از ظهر رفتم حمام و لباس شخصیام را شستم. یک وبلاگ در بلاگفا گرفتم برای نوشتن مقالاتم. حالا میماند همان نوشتن مقالات. ظهر گرفتم خوابیدم.
نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 2 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح برای نماز صبح بی