تگ: بچه-تفرش-بلاگ-اسپات

ارسال سیگنال از kill(1) به برنامه‌ای که نوشته‌ام و دیدن اینکه سگینال در کدام thread می‌نشیند.

خدای من چقدر پست‌های آخرم غمگینانه‌ست. البته بعدش زندگی خیلی غمگین‌تر هم شد. ولی خُب الان که فکرش رو می‌کنم می‌بینم اصلا ارزشش رو نداشت که اون کار رو اونقدر محکم و دودستی بچسبم و بگیرم. البته منفعت مالی برام داشت ولی خُب همکارم هم به تمام اون منافع رسید ولی با ول کردن کار! تقریبا هیچ مشکلی رو نتونستیم حل کنیم. حتی توی مساله‌ی رهن دفتر شرکت هم نزدیک بود پول پیش به فنا بره. خیلی مسخره و شرم‌آوره ولی خُب متاسفانه عین واقعیته که به بن‌بست خجالت‌آوری رسیده بودیم. چیزی که اون موقع در عین ناراحتی آرومم می‌کرد این بود که از کارم کم نگذاشتم. کار بیست‌وچهار ساعته‌ای که متاسفانه همکارات درکی ازش نداشتن. مراقبت سرور، پاسخگویی و اجابت درخواست‌های برنامه‌نویسی فروشگاهها چیزی نبود که ساعت دو که در شرکت رو می‌بستیم و بر‌میگشتیم خونه تعطیل بشه.

الحمدلله‌ رب‌العالمین از روزگار راضیم. برنامه‌ی جدیدی برای خودم چیدم که باید با جدیت بیشتری جلو ببرمش. برنامه نویسی در محیط لینوکس و برای لینوکس با زبان C. سه ماه بیشتره که دارم مطالعه می‌کنم و واقعا دنیای حیرت‌انگیزیه.

ببینم می‌تونم بیشتر اینجا بنویسم یا نه.

امروز کسی مقابلم ایستاد که عزم جزم کرده بود که زمینم بزنه. قصد کارم رو کرده بود!

گاهی اوقات فکر می‌کردم که خاطره‌ای نخواهم داشت که روزی تعریف کنم، یا تجربه‌ای که در اختیار کسی بگذارم. سفرهای زیادی نرفته‌ام و با خلق خدا معاشرت زیادی نکرده‌ام. ولی روزگار درس‌هاش رو تا حدودی به من هم آموخت.

خدایا! امروز دوم ماه رمضانه. دیروز می‌خواستم اینجا بنویسم و ثبت کنم ولی خوب به امروز کشید. دستت رو بیرون بیار و مهره‌ها رو یه بار دیگه سر جاشون بچین. بارها این کار رو کردی. یک بار دیگه هم کمک کن.

می‌دونی که این آخرین خواهشم از تو نیست.

دیشب بازپرس شعبه‌ی دوم دادسرای فرهنگ و رسانه حکم به فیلتر شدن تلگرام داد! گرچه آقای بازپرس در حکمش گفته که «یه جوری فیلترش کنید که با هیچ فیلتر شکنی باز نشه!»  ولی روی اینترنت موبایل فیلتره در حالی که در اینترنت ADSL و وایمکس مبین نت که من استفاده می‌کنم، بازه. مشخصه که پشت صحنه زورآزمایی شدیدی بین روحانی و تندروها سر گردش آزاد اطلاعات در جریانه. امیدوارم رئیس جمهور پیروز ماجرا باشه و سربلند بیرون بیاد. شخصا فکر می‌کنم مغلوب روحانی می‌شن و فیلترش برداشته میشه.

دیشب فضای مجازی عرصه‌ی حمله به روحانی بود. خبرنگارانی که من در توئیتر «دنبال»شون می‌کنم سر دسته‌ی حمله‌ورها بودند. اگر نگم مزدورند، صد درصد احمقند! می‌دونن که حکم را قوه‌ قضاییه صادر کرده و ربطی به روحانی نداره ولی حمله به روحانی رو بی‌خطر می‌بینند تا حمله به دیگران. به این کار می‌گم «سیاست‌ورزی کنترل شده» هم کار سیاسی می‌کنن و هم خودشون رو توی هچل نمیندازن!

خدمتگزاران کشور را باید زمانی که در مسند قدرت هستند حمایت کرد نه وقتی که دستشان از قدرت کوتاه و وجودشان از تاثیر خالی شد. جامعه‌ی مدنیِ مدعی ما البته بیشتر به درد زنجموره و نوحه سرایی می‌خوره تا ایفا کردن نقش موثر در بزنگاه‌ها!

فروردین سال ۹۱ با PHP برنامه‌ی کوچکی توی کامپیوتر نوشتم و حدود یک ماهی خاطراتم رو در اون ثبت کردم. امروز که توی شرکت خیلی کسل و بی‌حال بودم، برای رفع کسالت گفتم بنشینم و برای خودم بنویسم. دنبال ابزاری برای نوشتن می‌گشتم که دیدم قبلا شبه وبلاگی در سال ۹۱ نوشتم و می‌تونم از همون استفاده کنم. دستی به سر و روی برنامه کشیدم و لیست یادداشت‌ها را شکیل‌تر و فونت آن را زیباتر کردم و بعد از یادداشتی که مربوط به اول تیر ۹۱ بود؛  به این مضمون نوشتم که : «در سال ۹۷ برگشتم!»

چرخی توی نوشته‌هام زدم. از ۶ فروردین ۹۱ شروع شده بود. دلم برای خودم سوخت. چقدر غمگین و بلاتکلیف بودم. ماه‌های ابتدایی تاسیس شرکت بود و اوضاع و احوالْ اون جور که دلمون می‌خواست جلو نرفته بود و کسب و کار رونق نداشت و از طرفی دلار سیر صعودی گرفته و به ۱۷۰۰ تومان رسیده بود. شارژ سِروِر شرکت ۱۲۰۰ دلار بود. بعد از شروع تلاطم ارزی در اواخر سال ۹۰ ، امکان شارژ ویزا کارت خودم رو نداشتم و بالاجبار پول رو برای یک صراف ساکن دُبی کارت به کارت می‌کردیم و او شارژ سِروِر رو انجام می‌داد. هر دلار رو ۲۰۰۰ تومن حساب می‌کرد و عملا بخش عمده‌ای از درآمد اندک‌مون صرف شارژ سرور می‌شد و از بین می‌رفت. بگذریم که جدای از کسب و کار، خودم هم مایه‌های غم رو داشتم. الحمد که گذشت.

بعدها روی خوب روزگار رو هم دیدیم. مهر همون سال سرور رو با قیمتی فوق‌العاده خوب و خدماتی استثنایی به ایران منتقل کردیم. چند ماهی نگذشت که کسب و کارمون هم رونق گرفت و چند سالی خیلی خوب کار کردیم و اگر اضطرابی بود، اضطراب‌ها و فشارهای طبیعی کسب و کار بود.

همه چیز با «کار» مفهوم پیدا می‌کنه. «تفریح» در صورتی که «کار» داشته باشی معنی داره. اول و آخر هفته هم فقط در صورت کار کردن متفاوته.

می‌خوام فیلسوف بشم.

اگه یه روز بچه‌دار بشم، چه دختر و چه پسر ، سعی می‌کنم قوی بارِش بیارم. به جد تلاش می‌کنم که زندگی رو دو سه پله جلوتر از من شروع کنه. نه این که از خودم راضی نباشم ولی دوست دارم جلوتر از من باشه.

روزها و سال‌ها چقدر سریع می‌گذرن. دو سال پیش هنگام یکی از خریدهای نوروزی، صحنه‌ای پیش رویم تداعی کننده‌ی خاطره‌ای شد، به خودم گفتم «چقدر سریع یک سال گذشت» و امسال یاد اون تداعی افتادم و باز به خودم گفتم «از یادآوری اون خاطره هم دو سال گذشت!»

چشم به هم بگذاری دوره‌ی ما تمومه بدون این که کاری کرده باشیم و اثری به جا گذاشته باشیم. توی دعاهایی که می‌کنم اغلب می‌گم: «خدایا طوری زندگی کنم که وقتی به عقب نگاه کردم پشیمون نباشم.» رضایت از زندگی برای من یه احساس درونیه و خوشبختانه هیچ ربطی به پول و مقام اجتماعی نداره. بزار مثالی بزنم: «ماه رمضان سال ۹۳ که فکر می‌کنم ۶ تیر تازه شروع می‌شد تنها بودم. بعد از افطار تا ساعت ۲ صبح توی اتاق قدم می‌زدم و فکر می‌کردم و چای می‌نوشیدم. خاطره‌‌ی چای‌هایی که نوشیدم و قدم‌هایی که زدم هنوز با منه و سرشار از لذتم می‌کنه. چیزی که تعریف و درکش برای دیگران احمقانه است!»

این روزها از این که با چیزهای کوچکی خشنود می‌شم به خودم افتخار می‌کنم. دلم می‌خواد باقی زندگی رو در راه ارضا همین «رضایت درونی» بگذارم. با چیزهای کوچک شاد بشم و هدف‌های کوچک داشته باشم و به دیگران کمک‌های کوچک کنم و البته چیزی از خودم به جا بگذارم.

امیدوارم سال ۹۷ سال خوبی برای همه ما باشه.

من به خاطر «تَکرار» و «رفع حصر» به روحانی رای ندادم ، گرچه برای خاتمی و موسوی احترام قائلم. به خاطر «ایران» رای دادم و به خودم و انگیزه‌ی رایم افتخار می‌کنم. صرفا برای این که جایی ثبت کرده باشم.

امروز «برادران کارامازوف» رو تموم‌ کردم. خیلی طولش دادم مخصوصا جلد دوم رو که بیشتر از بیست روز زمان برد. در یک کلام فوق‌العاده بود. چقدر خوب شد تسلیم اصرارهای فرشته شدم و این کتاب رو‌ خوندم.

داستایفسکی رو بر بالاترین قله‌ی داستان‌نویسی می‌نشونم!

امروز صبح توی خونه تنها بودم و همین طور عاطل و باطل دور خودم می‌چرخیدم که یکهو به سرم افتاد چیزی رو تعریف و با ضبط صوت موبایل ضبط کنم. از دیشب و آپگرید کردن اندروید موبایلم شروع کردم و با وضعیت کسب و کارم ادامه دادم و به عادت کتاب‌خوانی یک ماهه‌ی اخیر رسیدم. در کل حدود هفت دقیقه صحبت کردم. بدون مِنُ‌مِن کردن و شر و ور گفتن!

چیزی که در حین ضبط متوجه شدم سرعت بالای انتقال مطلب نسبت به «نوشته» بود. به ذهنم رسید که خاطرات روزانه‌ام را در قالب فایل صوتی نگه‌داری کنم. معمولا هنگام‌ نوشتن خیلی حوصله بسط دادن موضوع رو ندارم و چیزی رو که خیلی طول و تفصیل داشته باشه اصلا نمی‌نویسم، مثلا برای روز عقد‌کنان احسان در دفتر خاطراتم نوشتم: «امروز عقد‌کنان احسان بود!» بدون هیچ توضیحی! حوصله نوشتن جزئیات رو نداشتم. اینجا در فایل صوتی قضیه فرق می‌کنه. صحبت می‌کنی و می‌ری. همین فکر را هم به زبان آوردم و در اون فایل ضبط کردم.

تصمیم گرفتم برای ذخیره‌سازی فایل‌ها از یک سرویس انبارش اینترنتی مثل dropbox استفاده کنم ، هم در حافظه‌ی یک سرویس معتبرند و هم از طریق ابزارهای مختلف قابل دسترسی‌‌اند.

کار رو به تاخیر ننداختم و همین بعد از ظهر اولین «روزگویی‌»م رو ضبط کردم.

امروز آخرین جلسه‌ی ترمیم دندون‌هام بود. روکشِ دندونِ آسیای پایین سمت چپ رو چسبوند و تموم شد. دندون‌ها به خرج افتادن و شاید تا چند سال دیگه جاهای دیگه هم اضافه بشن. به زبون بی زبونی می‌گن «هوشیارباش که زمان می‌گذره و باقی عمر رو‌ دریاب.»

فکر می‌کنم این قصه از مثنوی مولویه که «روزی صاحبخونه به خونه‌ش می‌گه هر وقت خواستی خراب بشی به من خبر بده! یه روز یک‌دفعه خونه خراب می‌شه و صاحبخونه رو حسابی گرفتار می‌کنه. با عصبانیت به خونه می‌گه مگه قرار نشد وقتی خواستی خراب بشی به من بگی؟ خونه می‌گه دیگه چطوری بهت بگم؟! سقفم چکه کرد، اعتنا نکردی، گچ سقفم ریخت اعتنا نکردی، کاه‌گل سقفم اومد پایین اعتنا نکردی. این‌ها همه من بودم که بهت می‌گفتم می‌خوام خراب بشم و تو توجه نکردی!»

واقعا هم همین طوره. باقی عمر رو دریابم.

با سلام کردن هیچ مشکلی ندارم و در خیلی مواقع پیش‌قدم این سنت پیامبرم! لبخندی دوستانه می‌زنم و سلام می‌کنم و یا جواب سلام می‌دم و اگر دست بدیم به گرمی دستش رو می‌فشارم. کوچیک و بزرگ هم نداره. گاهی که فاصله‌ای چند ساعته بین دیدارمون می‌افته تجدید سلام می‌کنم. یک بار کسی بدون اینکه بدونه من طرفدار این شیوه‌ی رفتارم گفت بعضیا مثل دهاتی‌ها هر بار همدیگه رو می‌بینن سلام می‌کنن و من بهش گفتم «خُب بهتر از اینه که مثل گاو همدیگه رو نگاه کنن!»

فقط یک استثناء وجود داره و اون هم یکی از همسایگان‌مون در بلوک مجاوره! بنده‌ی خدا اصلا آدم بدی نیست ولی نمی‌دونم چرا شانزده سال پیش که اومدیم به خونه‌ی فعلی‌ به نظرم «لات و لوت» اومد و بهش سلام نکردم که نکردم!

بنگاه املاک داره و محل کارش هم توی همین محله‌ست. سر کار می‌رم می‌بینمش! از سر کار میام می‌بینمش! خرید می‌رم می‌بینمش! هیچ راه گریزی ازش ندارم. هر بار باید خودم رو به چیزی مشغول کنم تا از کنارش بگذرم. اگر توی خیابون و فضای باز باشه، از دور که ببینمش می‌رم سمت دیگه و با فاصله ازش می‌گذرم و اگر زمان برای این‌ کار نباشه چند قدمی که باهاش فاصله دارم سریع از سرِ شونه‌هام، نگاهم رو میخ‌کوب می‌کنم به چیزی، مثلا توجه‌ام به چیزی جلب شده و همون جور از کنار طرف می‌گذرم! اگر هم در فضایی به عرض «کوچه‌ی آشتی‌کنان» قرار بگیریم نگاهم رو می‌ندازم زمین و نزدیک‌هاش که رسیدم دست می‌برم به یقه‌ی لباسم و مشغول ور رفتن با یقه‌م می‌شم، مثلا دارم مرتبش می‌کنم! و این جور از کنارش می‌گذرم.

یه مرد معمولیه. این روزها که نگاهش می‌کنم ظاهرش کاملا معقول و مناسب یه مرد چهل و چند ساله‌ست. پرکار و مردم‌دار. اگر بهار و تابستون باشه مدام توی باغچه‌ی جلوی بلوک‌ مشغول ور رفتن با درخت‌ها و آب دادن اون‌هاست. توی باغچه، آلاچیق ساخته و زیرش میز گذاشته و چند کُنده‌ی درخت به عنوان صندلی دور میز چیده. همین چند هفته‌ی پیش که برف نسبتا سنگینی اومد دیدم‌ یه چوب بلند دست گرفته و چند تا از جوون‌ها رو هم به کار گرفته و داره برفِ رو شاخه‌ها رو می‌ریزه تا درخت‌ها سبک بشن. یک مسئولیت‌پذیری‌ فوق‌العاده از یک شهروند بی‌ادعا که واقعا تحت تاثیرم قرار داد.

توی سه سال اخیر چند بار اقدام به گرفتن سلام از من کرده! شاید توهم توطئه باشه ولی فکر می‌کنم گرفتن سلام از من رو برای خودش یه پیروزی می‌دونه! یه بار از کنارش رد شدم. با صدای بلند گفت «سلامٌ علیکم»! چاره‌ای نبود، آروم گفتم سلام و گذشتم. یک بار دیگه هم جایی سلام کرد که به فاصله کمی از من ، چند نفر آشنا‌ هم ایستاده بودن. وانمود کردم که مثلا با اون‌ها بودی و سریع جیم شدم.

حقیقتا این وضعیت برام به صورت یه «چالش منطقه‌ای» در اومده! طوری که هر بار توی محل قدم می‌زنم هیچ بعید نیست که باهاش روبرو بشم. و هر حیله و نیرنگی بزنم باز هم دردی از خودم دوا نمی‌کنه. احساس خجالت و شرمندگی باهات می‌مونه. پایان دادن به چالش کار ساده‌ایه ولی چیزی که سختش می‌کنه شانزده سال پافشاری بر کار اشتباهه. این که اگر فردا بهش سلام کنم طرف پیش خودش نمی‌خنده که «این چطوری خواب‌نما شد و به فکر سلام و جواب سلام افتاد؟»

ولی این رسم غلط رو می‌شکونم. شاید خیلی زود!

حدود ساعت چهار صبح بود که خوابیدم . «علی کریمی» در برنامه نود با «ساکت» مناظره می‌کرد. اخبارش رو از توییتر دنبال می‌کردم. قاطبه‌ی مردم طرفدار علی کریمی بودن و با مناظره سال ۸۸ «میرحسین» و «احمدی‌نژاد» مقایسه‌ش می‌کردن. یه جوگیری تمام عیار!

علی کریمی با توجه به استعداد فوق‌العاده‌ای که داشت نهایتا می‌تونم بگم یه بازیکن متوسط از آب در اومد. فردی به شدت تنبل که هیچ کاری رو تموم نمی‌کنه. کاملا برعکس علی دایی. دایی استعدادی نداشت. پنج متر هم نمی‌تونست توپ رو حمل کنه ولی با پشتکار زیاد بازیکن فوق‌العاده‌ای شد.

کریمی در صحبتهاش به کی‌روش و قرارداد و مرخصی‌ها و مربی‌هایی که با او کار می‌کنن تعریضی داشت. کی‌روش هم با پیامکی که به فردوسی‌پور زد جوابش رو داد و coward خطابش کرد. عادل این لغت رو «بزدل» ترجمه کرد. انگلیسی من زیاد خوب نیست ولی شاید می‌شد coward رو «ترسو» ترجمه کنه. این حرف باعث یه سری حملات به کی‌روش هم شد.

کریمی نماد خشم فروخفته مردمه. هیچ تدبیر و کارآمدی‌ پشت این نماد نیست ولی مردم به خاطر نفرت از طرف مقابل پشتش متحد می‌شن. تمام ضعف‌هاش رو توجیه می‌کنن و حتی بزرگترین نقطه قوت طرف مقابل که حفظ و اختیار دادن به کی‌روش و البته نتیجه گرفتن ازو باشه رو به شدت تخریب می‌کنن.

به علت شرایط نه چندان جالب اجتماعی مملکت، ایران کشور امتیازات مفت شده. طرف کم‌کاری و عدم توانایی در زمین فوتبال رو با یه اظهار نظر در مورد «حضور زنان در ورزشگاه» جبران می‌کنه و یه امتیاز درشت و مفت به کیسه خودش می‌ریزه و مردم یادشون می‌ره که سال‌ها بزرگترین درخواست‌شون از کی‌روش عدم دعوت از او به تیم ملی بوده! بسیاری از افرادی که قهرمانان ما شناخته می‌شن نه بخاطر «متن کار» بلکه به خاطر «حاشیه‌های کار» معروف و بزرگ شدن.

اگر احتمال سقوط فعلی‌مون ۵۰ درصد باشه با انتخاب امثال علی کریمی ۱۰۰ درصد میشه و متاسفانه حتی چهره‌های مدعی هم متوجه توخالی بودن چنین افرادی نیستن و یا بخاطر نفرت از طرف مقابل خودشون رو به تجاهل می‌زنن. علی کریمی و مناظره دیشب اصلا مهم نیست ولی وضعیت صحنه به طور کلی ترسناکه!

می‌ترسم نه برای فوتبال بلکه برای کشور!

سرگرم ذخیره‌ی محتویات و‌بلاگم در سال‌های ۸۱ و ۸۲ و ۸۳ از آرشیو اینترنت شدم. گوگل کروم یه پلاگین داره که از کل صفحه عکس می‌گیره. ثبتیات روزانه‌م که برای حدود ۷۰ روز از سال ۸۱ بود و در قالب پنج صفحه و به صورت دستی کد‌نویسی کرده بودم رو راحت ذخیره کردم ولی چون آرشیو وبلاگم به صورت هفتگی بود ، وسطش حوصله‌م سر رفت و دست از کار کشیدم. بعدا بقیه رو هم ذخیره می‌کنم.

این وسط یه چیزی هم پیدا کردم. سال ۸۱ بعد از فوت بابا آقای کاویان شد رئیس مدرسه و ما براش یه لوح به عنوان تبریک و یادگاری بردیم. اون روزها تازه با HTML آشنا شده بودم و هر کاری که بهم می‌دادی در قالب صفحه وب و با کدهای HTML می نوشتم! وظیفه‌ی تهیه این لوح با من بود و بعد از گرفتن متنش از بقیه، این رو درست کردم و بعد بردم انقلاب و پرینت رنگی گرفتم. چیز فوق‌العاده آبرومندی دراومد.

بابا و همکارش

زندگی کم‌کم به آدم‌های روراست یاد می‌ده اگر دغل‌باز نمی‌شن لااقل هر راستی رو هم به زبون نیارن. کاملا در مورد خودم صدق می‌کنه و دارم از این تجربه‌ی جدید لذت می‌برم.

ساده‌ست! حوزه‌ای فقط برای خودت داشته باش.

آمدم به این جا. گرچه من بنویس نیستم! قالب وبلاگ بر مبنای قالب‌های قدیم بلاگره. یک مقدار سر و سامون دادم بهش و البته باید رنگش رو هم عوض کنم. تیره است و من رنگ روشن دوست دارم. زدم وبلاگم در بلاگفا رو حذف کردم. مغزم داشتن چند تا صفحه رو نمی‌کشه!

علی‌رغم اینکه در مسیر زندگی همراه بقیه جلو رفته‌ام ولی تاکنون هیچ وقت از خودم راضی نبوده‌ام. علتش اینه که آدم منعطفی نیستم. نمی‌تونم از دقایق پرت زندگیم استفاده کنم. اگر قرار بر انجام کاری در یک ساعت بخصوص باشه بیکار می‌نشینم تا اون ساعت برسه و مشغول انجام اون کار بشم! چه بسیار کارهای معضل گونه‌ای که بارها عقب انداختمشون و وقتی بالاخره سروقتشون رفتم در چند دقیقه‌ حل شدن. در این جور مواقع آه از نهادم بلند میشه که آیا واقعا این چند دقیقه ارزش این همه خوراک فکری رو داشت؟ ولی دریغ از عبرت گرفتن!

چند وقت پیش یکی در توییتر درخواست کرده بود که یه پرسشنامه در مورد «اهمال‌کاری» رو پر کنید. به قصد پر کردن رفتم. شاید حدود 5 صفحه بود و توی هر صفحه 10 تا سوال 4 گزینه‌ای. شروع کردم به جواب دادن. به پایان صفحه که رسیدم متوجه شدم در تمام سوالات گزینه 4 رو انتخاب کردم، گزینه‌ای که در تمام سوالات دلالت بر این می‌کرد که کارم را تا آخرین لحظه‌ای که جا داره عقب می‌ندازم! دیدم خیلی ضایع‌ست. قید جواب دادن به سوالات را زدم و صفحه را بستم.

به این ایراد خودم خیلی خوب واقف بودم. قبلا چند بار به همکارم که خیلی با هم صمیمی هستیم در مقام شوخی گفته‌ بودم که: «من کار رو با دستم تا جایی که می‌دونم امکان داره به عقب پرت می‌کنم!» این جمله مختصرترین چیزیه که می‌تونه تنبلی‌م رو توصیف کنه.

شاید علت اهمال‌کاری من رشته‌ای‌ است که خوانده‌ام، کامپیوتر و نرم‌افزار! عمده شاغلین این رشته آدم‌های بدقول و «پشت‌گوش‌انداز»ند!

نمی‌دونم!

چهارشنبه 29 آذر، ساعت یازده و بیست و هفت دقیقه‌ی شب تهران لرزید. چیزی که من در عالم غافلگیری حس کردم دو لرزش با فاصله‌ی خیلی کم از همدیگه بود. لرزش اول نیم‌خیزم کرد و نگاهی به لامپ انداختم که تکان می‌خورَد یا نه و بلافاصله لرزش دوم. زلزله صدا هم داشت. صدایی پر هیبت و زیر و رو کننده، صدایی که می‌فهماند ضعیف‌تر از چیزی هستی که تصور می‌کنی.  این چیزی است که الان بخاطر میارم.

درنگ نکردم. شک نداشتم که اول باید لباس بپوشم و لباس را هم تکمیل و گرم بپوشم. بعد سوییچ ماشین را برداشتم. خیلی دنبال کارت بانکی‌ام گشتم و بالاخره پیداش کردم. کارت‌ملی و مدارک ماشین را هم برداشتم. «اینه زندگی!» و «چقدر فکر کار و پول بودی؟» مدام در ذهنم رژه می‌رفت. حالت تمسخر بهم دست داده بود. من قطعا نه آدم «پولدار»ی هستم و نه «در تلاش برای پول در آوردن» ولی فکر کسب و کارم بخش زیادی از زندگیم رو پرکرده.

مادرم و خواهر کوچکم هم کوله‌ی نجاتشون! رو آماده کرده بودند. خواهر بزرگم در خانه ماند و ما به عنوان آخرین خانواده به پایین و میان جمع همسایه‌ها رفتیم! زنها در پاگرد طبقه اول تجمع کرده بودند و مردها جلوی در. چند دقیقه‌ای بودیم و صحبت کردیم و بعد بالا آمدیم که خواهرم گفت: «تلویزیون اعلام کرده احتمال اینکه این زلزله، پیش‌لرزه‌ی زلزله‌ی اصلی باشه بسیار زیاده و مردم شب بیرون باشند.»  دیگه وقتی خواهرم بترسه یعنی شب رو باید بیرون باشیم!

ساعت از دوازده شب گذشته بود. ماشین را توی پارکینگی نزدیک خونه می‌زارم. رفتم و دیدم خوشبختانه بخاطر زلزله باز کرده.  توی خیابان فرعی کنار ساختمان پارک کردم و در ماشین مستقر شدیم و فقط یکبار رفتیم و پتو آوردیم.

خیابان اصلی بسیار شلوغ شده بود و تنها قانون خیابان فرعی ما که یکطرفگی و ورود ممنوعی آن از خیابان اصلی بود به کرات شکست! قبلا به ندرت دیده بودم که این اتفاق بیفته و ترسیدم که اگر خدایی ناکرده زلزله بیاد و نظم بشکنه، ما مردم تحت نظارت هیچ قانون «خدا وضع»و «بشر وضع»ای در نخواهیم آمد

خدا رو شکر تا وقتی دور و بر شلوغ بود زمان به سرعت می‌گذشت ولی کم‌کم که مردم و ماشین‌ها رفتند و خیابان خلوت شد دیگه غیر قابل تحمل شد ولی از طرفی کسی هم مسئولیت بزرگ «بازگرداندن بقیه به زیر سقف» را به عهده نمی‌گرفت لذا تا یک ربع به همدیگه می‌گفتیم: «برگردیم حالا؟ من نمی‌دونم! حالا چیزی هم تا صبح نمونده!» ولی بالاخره برگشتیم. ماشین رو بردم و در پارکینگ گذاشتم و یک پتو را هم محض احتیاط گذاشتم در ماشین بمونه.

فضای باز کنار خیابون اصلی متعلق به شهرداریه. موقع برگشت دیدم درش را باز کرده‌اند و ماشین‌های زیادی آنجایند. گوشه خیابان هم تقریبا پر بود از ماشین‌هایی که پارک بودند.

ساعت پنج و نیم در خانه بودیم. نماز را در حالی اقامه کردم که بنیاد زندگی را سست دیدم! ساعت شش، توکل بر خدا گویان خوابیدم.

سال 81 بود که در وب گردی گذرمون افتاد به یه وبلاگ. اون وقت نمی‌دونستم بهش میگن وبلاگ. برادر بزرگم شیوه کار این صفحات را برایم توضیح داد: «مطلب ارسال میکنی و بعد وقتی مطلب جدید رو ارسال کردی میاد و بالای مطلب قبلی میشینه! بعد افراد میتونن بیان و در مورد مطلبت نظر بدن.»

برادرم زرنگ‌تر از من بود و وبلاگ زده بود. بعدها وبلاگش رو پیدا کردم. اینجاست. قرار بوده که اینجا بنویسه ولی سه روز بعد در 9 تیر (برای اینکه تصور دقیقتری از روز داشته باشی روز فینال جام جهانی 2002) بابا سکته قلبی کرد و در بیمارستان بستری شد و 14 تیر از دنیا رفت. رشته‌ی امور کلا بهم ریخت. رفتن بابا سرنوشت ما رو عوض كرد و  همه‌ی ما آدمهای دیگه‌ای شدیم.  هنوز هم بعضی وقتها که گذرم به صفحه‌ای که برادرم میخواست توش بنویسه میفته قلبم فشرده میشه.

اما خودم بعد از بابا نوشتم. چند وقتی توی پرشین بلاگ و بعد در بلاگ‌اسپات که اون موقع قابلیت ftp کردن به دامنه ی شخصی داشت. موتورهای جستجو خوب نبودن و شایع بود که فقط صفحات html را ایندکس میکنن. به همین خاطر بلاگ‌اسپات امتیاز بالاتری داشت. البته نرم‌افزار مووبل تایپ هم بود که من نه سوادش را داشتم و نه پول خریدن دامنه و هاست را. دامنه‌ی رایگانی در سایتی به نام boomspeed گرفتم. سایت خوبی بود. فضای خیلی کمی در اختیار شما میگذاشت ولی در صفحات سایت تبلیغ نمی انداخت. از طریق بلاگ‌اسپات وبلاگ می‌نوشتم. صفحات هم موقع پابلیش شدن روی دامنه‌ی رایگان خودم می‌نشست. هم بازی میکردم و هم می‌نوشتم. نوشته‌هایم چیز ارزش‌داری نبود.

پریروز از طریق آرشیو اینترنت وبلاگ و یادداشتهای روزانه ام را پیدا کردم. یادداشت‌های روزانه‌ام برای 14 روز بعد از فوت باباست. از اول مرداد تا هفتم، هشتم مهر 1381. سرسری یادداشتها را خواندم. دوباره مثل روز اول بهم ریختم و صفحات را بستم. فرصت کنم باید این صفحات را در لپ‌تاپ ذخیره کنم. علی رغم اینکه حس خوبی برام نداره ولی خلاصه دوره‌ای از زندگیمه. سر جمع دو سالی در وبلاگ نوشتم و بعد تموم شد. به طور کل هیچ وقت شخصیت خیلی اجتماعی نداشتم.

الان تصمیم گرفتم دوباره بنویسم . همین امور روزمره‌ای که اتفاق میفته. از کسب و کاری که به لطف خدا هست و از چیزهایی که میبینم و میشنوم.

نوشتن مهمه ، حتی اگر من ننویسم!

شاید در اینجا بنویسم!