نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 2 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
امروز صبح رفتیم مسجد. زیارت عاشورا بود. احسان طباخی بعضی جاها از شدت زیاد بودن صدا گوشهایش را میگرفت ولی من با طنین عربی زیارت نامه حال میکردم.
بعد ساعت شد ۷ و ۴۵ دقیقه و به سرعت آمدیم و کامل کردیم و اسلحه گرفتیم و رفتیم برای مراسم صبحگاه. اولین صبحگاه ما بود و برایم خیلی جالب بود. هفته پیش باند رژه را آسفالت میکردند لذا صبحگاه نداشتیم. صفایی فرمانده گروهانمان هم بد جوری خوشگل کرده بود. شمشیرش را هم بسته بود و جلوی گروهان ایستاده بود. هرگاه نام پیامبر، امام خمینی و ... میآمد شمشیری در هوا میچرخاند و باقی افسرها هم با دست سلام نظامی میدادند. بعضی بچهها حالشان بد شد و نشستند سر مراسم. «شناس خوش» فرمانده مرکز هم گفت لازمه که فرمانده گروهانها برنامه ورزش را با شدت بیشتری اجرا کنند؛ اینجوری اگر ادامه پیدا کنه در تلو تلفاتمان بالا میرود! دست آخر هم رژه رفتیم. منتظر شنیدن «گروهان خیلی خوب» بودم ولی هیچ چیز نگفت. با این وجود کارخانه راضی بود.
ما گروهان دوم از گردان بلیات هستیم و من فرمانده گروه دوم کمکهای اولیه هستم. بعد از رژه فقط فرصت کردم بروم توالت! و دوباره رفتیم به میدان صبحگاه. کلی آنجا بودیم و یک سرگرد آمده بود بازدید. باید خودت را معرفی می کردی و وظایف گروهت را میگفتی و اگر فرمانده گروه بودی باید اعضای گروهت و مسئولیتهایشان را میگفتی. خلاصه فضا فوق العاده سنگین بود و حتی افسر وظیفههای آموزش ریده بودند! خاصه فلاحپور و یکی دیگه.
خوشبختانه از ما سوال نکرد و رفت ولی گفت ۲۵ همین ماه بازدید داریم که یه کسی می آید دم کلفت! من خاطرم نیست. اسم کسی را برد. برگشتیم و شخصی کردیم و وسایل را برداشتیم و آماده شدیم که بریم خانه و با فلاحپور از پادگان خارج شدیم. مینیبوسهای بهارستان را سوار شدیم و با احسان طباخی داشتیم پست سر افسرهای آموزش و هر کسی که در پادگان هست حرف میزدیم که من متوجه شدم دو تا صندلی جلوتر فلاحپور نشسته است. خلاصه ماستها را کیسه کردیم و خوشحال از این که پشت سر فلاح پور حرف نزدیم. احسان نرسیده به شهدا پیاده شد. موقع پیاده شدن گفت: « محسن، جناب سروان حساب کردم!» و پیاده شد. عجب زبلی است این پسر کف کردم. وقتی مینیبوس حرکت کرد فلاحپور برگشت عقب را نگاه کرد و مرا دید. احسان را هم که در پیاده رو میرفت نگاهی کرد. خلاصه ....
رسدیدم خانه. احسان هم آمده است تهران. فائزه رفته بود حسینیه ارشاد برای کارهای مکهاش. ساعت پنج و نیم بود که آمد. رفتم موهای سرم را از ته با ۴ زدم. بعد هم حمام رفتم. شیربهار هم تماس گرفت شب و با هم صحبت کردیم. فردا گروه آمادهایم و باید برگردیم پادگان.
من محسن هستم؛ برنامهنویس PHP و Laravel و Zend Framework و پایتون و فلسک، ولی بیشتر تمرکزم روی لاراول است. این سایت را اولین بار با فلسک نوشتم ولی بعد تصمیم گرفتم آن را با لاراول نیز پیادهسازی کنم. هم نسخهی فسلک و هم نسخهی لاراول را میتوانید روی گیتهابم پیدا و دانلود کنید.
برای ارتباط با من یا در همین سایت کامنت بگذارید و یا به dokaj.ir(at)gmail.com ایمیل بزنید.
در مورد این مطلب یادداشتی بنویسید.