صبح زود بود كه بيدار شدم. ساعت 7 و نيم بود كه من و دكتر و احسان از خانه رفتيم بيرون. دكتر رفت گل بگيرد و من و احسان هم رفتيم شركت تعاوني فرهنگيان 250 كلوچه اي كه دكتر صحبت كرده بود ديروز را بگيريم و برويم مدرسه ي بابا. هنوز باز نكرده بود ولي از پشت ميله ها صداش كردم. خودش آمد. اتفاقا ما را هم شناخت چقدر هم خدا آمرزي فرستاد.

به هر حال رفتيم. دكتر هنوز نيامده بود. احسان بلافاصله خداحافظي كرد و رفت چرا كه مدرسه داشت ولي من ماندم. از پنجره ي طبقه دوم نگاه مي كردم بچه ها را كه در صف ايستاده بودند كه اقاي كاويان آمد و گفت بيا بريم سر صف. داشتيم از پاگرد رد مي شديم كه دكتر هم آمد گل را داد به آقاي كاويان و بعد هم لوح تقدير ما را كه كادو كرده بوديم. گريه اش گرفته بود. دوباره برگشتيم بالا و نشستيم. بعد خواستيم بياييم كه گفت بياييد چند دقيقه هم سر صف باشيد تا نامي از بابا ببريم بعد برويد. بوديم و بچه ها فاتحه اي خواندند و آقاي كاويان ما را تا توي خيابان همراهي كرد. در راه به دكتر گفتم كه پول را چرا ندادي گفت تو چرا به من ياد آوري نكردي؟ گفتم فكر كردم مي خواهي بخوريش ديگه به روت نياوردم. بعد مرا برد خانه ي آقاي كاويان را نشانم داد كه بعد از ظهر ببرم بدهم بهش. ظهر رفت سر كار.

ساعت 4 رفتم خانه ي آقاي كاويان. رفتم تو نشستم. كلي هم تحويلمان گرفت. صحبت كرديم و نيم ساعتي هم نشستم. بعد با اينكه طبقه پنجم آپارتمان هستند تا جلوي در همراهيم كرد و من خداحافظي كرديم {کردم}. به انتهاي خيابان آنها كه رسيدم به عقب نگاه كردم. حدود 500 متر فاصله بود كه ديدم دستش را به نشانه ي خداحافظي مجدد تكان داد كه من احساس كردم دنيا به دور سرم مي گردد. چگونه انساني است اين مرد.

شب هنگام عمه عذرا و فاطمه و زن علي آمدند خانه مان.

نوشته شده در: 1381-07-01 (21 سال 7 ماه 3 هفته پیش)

من محسن هستم؛ برنامه‌نویس PHP و Laravel و Zend Framework و پایتون و فلسک، ولی بیشتر تمرکزم روی لاراول است. این سایت را اولین بار با فلسک نوشتم ولی بعد تصمیم گرفتم آن را با لاراول نیز پیاده‌سازی کنم. هم نسخه‌ی فسلک و هم نسخه‌ی لاراول را می‌توانید روی گیت‌هابم پیدا و دانلود کنید.

برای ارتباط با من یا در همین سایت کامنت بگذارید و یا به dokaj.ir(at)gmail.com ایمیل بزنید.

پست قبلی: يكشنبه 31/6/1381
پست بعدی: سه شنبه 2/7/1381

در مورد این مطلب یادداشتی بنویسید.