تگ: ویویر

دارم جزیره‌ی سرگردانی از سیمین دانشور رو می‌خونم. صفحه‌ی صد و بیستم. آه که چه خریست این هستی.

اینجا می‌نویسم که اگه انجام ندادم آبروم بره! اول تابستان ۱۴۰۱ شروع می‌کنم به خوندن پرتغالی. یه اسپانیایی زبان زیر ویدیوهای آموزشی نوشته بود در طی نه ماه به پرتغالی مسلط شدم. با توجه به نزدیکی فوق‌العاده‌اش به اسپانیایی اگه پی کار رو بگیرم بعید نیست دست و پای معنی‌داری هم در زبان پرتغالی زدیم. خدا رو چه دیدی.

نه دنیا داریم نه آخرت.

ما هیچ وقت به امروز برنمی‌گردیم پس هر چه را که لازم است بردارید.

پریشب از سفر آبگرم قزوین برگشتیم. ده روز طول کشید و بخاطر فیلد دوست فایزه بود. سخت گذشت ولی تموم شد. حالا فقط یه سفر ده روزه به میناب داریم که انشالله این هم به خیر و خوبی بگذره.

اینجا ننوشتم ولی بودم. شاید عجیب باشه ولی عبری هم بد نخوندم. شاید حتی بتونم بگم فراتر از حد تصور هم خوندم. اسپانیایی رو هم عرضم به حضور وبلاگ بی‌خواننده‌ام که صد صفحه از کتابی که شروع به خواندنش کرده‌ام باقی مونده. اسمش La chica invisible است.

خیلی خالی دارم می‌رم. نه دنیا دارم، نه آخرت. نه نقشی و نه کاری و نه انگیزه‌ای. مگه خدا خودش دگرگون کنه.

نصب readline در xampp دقیقا یکساعت وقت گرفت. تازه قبلا این کار رو کرده بودم و می‌دونستم که میشه. تلاش آخرم به ثمر نرسیده بود بی‌خیالش شده بودم.

دیروز صبح اومدیم تهران. هنوز خسته‌ی راهم. نه اسپانیایی خوندم و نه عبری و نه لاراول و نه چیزهای دیگه. از فردا دوباره باید خودم رو مقید چهارچوب کنم. امروز روی لپ‌تاپ KDE نصب کردم. وه که چه زیبا و دوست داشتنی شده. دنیایی‌ست که البته به خاطر قدیمی بودن سیستم همیشه ازش دوری می‌کردم.حالا بعد از گردگیری لپ‌تاپ شجاع شدم و نصبش کردم.

فردا یه وبلاگ عبری هم درست می‌کنم و مزخرفاتی که می‌خونم رو توش می‌نویسم. البته تایپ عبری از لپ‌تاپ واقعا سخته و پیدا کردن دگمه‌ها زمانبره. کار نوشتن رو باید از موبایل و تبلت انجام بدم.

امروز رسیدم به درس پنجم زبان عبری از همون دوره‌ی یازده جلسه‌ای عبری به زبان اسپانیایی. خوب پیش رفته‌ام و ادامه خواهم داد.

قشنگ گم شدم.‌یه روز حالم خوبه و یه روز احساس می‌کنم که گم شدم. از فردا دوباره می‌چسبم به لاراول و اسپانیایی و عبری.

دوباره شروع کردم به خوندن عبری. تا حالا دو تا حمله‌ی ناموفق داشتم. یه بار سال ۹۵ و یه بار هم دو سه ماه پیش. این دفعه دیگه به حول و قوه‌ی الهی کار رو نیمه کاره نمیذارم. یه سری ویدیو پیدا کردم که به اسپانیاییه. با اون جلو میرم. تا ببینم چی میشه.

دیشب یه باگی توی صفحه‌ی تغییر قالب پیدا کردم. یک ساعت و نیم وقتم رو گرفت و آخر سر پیداش نکردم. امروز توی نگاه اول پیداش کردم! از {{ }} توی قالب استفاده کرده بودم. Blade این کد رو تفسیر می‌کرد و در نتیجه همه چیز به هم می‌ریخت.

بین این عوضی‌هایی که هستم، اگه مراقب خودم نباشم، چشم که باز کنم، شدم یکی مثل خودشون. جماعت دورویی هستن.

کشیدن توری دور باغ دیروز تموم شد. توری رو محکم کشید و بد نشد. حالا مونده که عباس دو تا درش رو درست کنه و بیاد نصب کنه.

سامانه‌ی قبلی mstafreshi.ir رو با zend framework نوشته بودم. تکه کدهایی از پروژه‌های مختلفم بود که امکانات زیادی داشت ولی فقط از امکانات کمی ازون استفاده می‌کردم. به اینجا که مهاجرت کردم چون php هشت داشت خطا می‌داد و کار نمی‌کرد لذا دست به کار شدم و با لاراول نوشتمش. خوشبختانه بخش اعظم کد و قالب رو تونستم در سیستم جدید استفاده کنم.

و این‌گونه آخرین پیوند من با zend framework بعد از دوازده سال شکست.

زهره مش اسماعیل کرونا گرفت و فوت کرد. باور نکردنیه. شاید به زحمت چهل سال داشت. دیروز عباس عمه گفت ولی با آدرس دادنش نفهمیدم کی رو می‌گه. امروز که رفتم داشتن قبر می‌کردن. باز پرسیدم. این بار گفت دختر مجتبی. گفتم زهره؟ گفت آره.

به گفته‌ی امام حسین «دنیا چنان است كه گویی هرگز نبوده است و آخرت، چنان است كه گویی همواره بوده است»

دوباره سیستم وبلاگنویسی رو آپلود کردم. یه سابدامین توی سایت اصلی درست کردم و در واقع وبلاگ در سابدامین این سابدامین نشون داده می‌شه. خوشم اومد! با این شیوه می‌تونم مدیریت مطالبم رو سر و سامون بدم و خودم رو از شر دامین‌های متعدد خلاص کنم.

امروز تمام دامینهای شرکت سابق و یکی دو تا دامینی که خودم از قبل داشتم رو گذاشتم برای فروش. سایت رو هم طوری تنظیم کردم که همه یه جا لود بشن و شماره خودم رو توی صفحه گذاشتم. تا ببینیم کسی میخره یا نه.

¡Cuanto tiempo sin verte!

بعد از یکماه یکدفعه دلم برای وبلاگم تنگ شد. کاری نکردم توی این مدت ولی واقعا خیلی خسته شدم. از نوشته‌های گذشته‌ام هم معلومه.

بعد از سفر شمال، همه چیز رو رها کردم و اومدم تفرش. خیلی خسته‌ام.

پسر! دیروز واقعا دلم می‌خواست گریه کنم. بعضی مشکلات خیلی کوچک و احمقانه‌ان ولی هر کاری می‌کنی حل نمیشن. بعد بی‌خیال میشی و می‌گی جهنم‌. اما زجر بدی می‌کشی.

در پیاده‌روی بعد از ظهرمون توی مسیر کناربر به سمت بالا توی مسیر رودخونه یه سگ دیدیم. اول فکر کردیم مُرده ولی بعد دیدیم نه. در حال جون دادنه. غم‌انگیز بود. دنیای بند‌ه‌‌های خدا دنیای عجیبیه.

این جانک‌آرت هم هنر جالبیه. یه مدت در موردش بخونم ببینم دنیا دست کیه.

گوش شیطون کر خوب دارم فایل‌های صوتی کتاب رو پیاده یا به قولی transcribir میکنم. دیروز هم که تنبلی کردم و به تاخیر انداختم ساعت یازده شب نشستم و کارم رو انجام دادم. حتی تایپش رو هم ساعت دوازده شب انجام دادم هر چند که پستش موند برای امروز ولی کار انجام شد.

ساعت ۶ صبح پیاده رفتم به سمت فَم و چند دقیقه‌ای توی باغ ملی نشستم وبرگشتم. بدبختی هندزفری رو نبرده بودم و نشد پادکست گوش کنم. یه هندز‌فری رو هم که دیروز توی کوههای آبگراب و مشرف به اُشتریه گم کردم. الان خوابم میاد.

آخر سر یه روز‌ از نگرانی می‌میرم.

چهار تا کلمه می‌نویسی بعد می‌بینی اصلی‌ترین کلمه رو یادت رفته. به قول یارو اینم شد زندگی؟!

لشکر غم دوباره حمله کرد.

بیست دقیقه از کلاس مجازی گذشته بود که متوجه شدم فقط دوربین من روشنه و بقیه با دوربین‌های خاموش مشغول استفاده از کلاس هستن! نیم ساعتی صبر کردم و دیدم خیر کسی دوربینش رو روشن نکرد. لذا من هم دوربین رو بستم و به جریان صوت اکتفا کردم. گذشت تا دقایق پایانی کلاس که مجبور شدم ارتباطم رو از طریق تبلت قطع کنم و با موبایل وصل بشم که در کمال حیرت دیدم جمع رفقا جَمعه و همه با دوربین‌های روشن مشغول بهره‌بردن از کلاس هستن. حالم گرفته شد!

خیلی بده که فکر کنی بقیه اشتباه می‌کنن و تو مسیر درست رو می‌ری بعد بفهمی که نه حقیقت جای دیگه‌ای بوده و کسان دیگه‌ای اونو شناختن و دورش جمع شدن و خوش بودن. اون موقع تو، توی جهل و گمراهی واسه خودت می‌چرخیدی و فکر می‌کردی که وسط دایره‌ی حقیقتی. البته از این بدتر اینکه اصلا تا آخرش هم نفهمی حقیقت کجاست.

واقعا که پناه بر خدا!

امروز بعد از ظهر همراه مامان و فرشته و فایزه، بعد از یک مقدار گشت و گذار در کوچه‌باغ‌ها رفتیم به سمت شهرک معلم و بعد هم جاده‌ی رصدخانه. تا کنار بلوک‌هایی که جاده رو بسته بودن که ماشین بالا نره رفتیم و دو به شک بودیم که ادامه بدیم یا نه و خُب با اصرار من رفتیم بالا. منظره شگفت انگیز بود. نوک قله رصد‌خانه است که البته بسته بود. تفرش با همه‌ی زیباییش زیر پاته. من هم از گردنه‌ی خرازان تفرش رو دیدم و هم از گردنه‌ی بی‌رونق سرآبادان و هم گردنه‌ی نقره‌کمر و هم طبیعتا از گردنه‌ی گیان. اعتراف می‌کنم که زیباترین تفرش رو از رصد‌خونه دیدم.

موقع پایین آمدن به جای جاده از دامنه کوه آمدیم. برای حفظ روحیه بالا رو نگاه نمی‌کردیم که از چه شیبی پایین میاییم! خدا رو شکر علی‌رغم اینکه سخت بود به سلامت پایین رسیدم.

خُب به سلامتی از اوبونتوی آشغال 19.04 به 19.10 آپگرید کردم. خیلی زمانبر بود ولی ارزشش رو داشت. به علت تمام شدن پشتیبانیش دیگه هیچ بسته‌ای نمی‌تونستم روش نصب کنم.

یه فنی زدم که تاریخ هر پست رو هم توی گوگل نشون بده. حالا دیگه کدم رو تغییر نمی‌دم ببینم تاثیر می‌کنه یا نه. امیدوارم که درست باشه.

پس از ۱۰ روز یه پست جدید توی وبلاگ اسپانیاییم گذاشتم. تلاشم واقعا حیرت‌انگیزه! خدا عاقبت ما رو بخیر کنه. این هم لینک پست جدیدم در اونجا:

La transcripción de la pista numero 44

متن یه track از کتابه که پیاده‌ش کردم. اگر مستمر انجام بشه برای یادگیری مفیده و اگر هم مستمر انجام نشه باز هم بهتر از انجام نشدنشه.

دیشب خواب بابا رو دیدم. کُلّش سی ثانیه طول نکشید. غمگین و دلشکسته و رو به گریه بود به طوری که وقتی دیدمش هراسان رفتم و بقلش کردم، کاری که انجامش در حالت طبیعی بعید بود و‌ گفتم بابا غلط کردم. قضیه چی بود نمی‌دونم ولی شدت واقعی بودنش طوری بود که تَنِشْ (تن بابا) رو واقعا احساس کردم، زنده‌ی زنده و یک مقدار عرق کرده. گرچه به سن امروزم بودم ولی دست‌هام هنوز هم به دور تَنِشْ نمی‌رسید. همون موقع از خواب بیدار شدم. می‌دونستم که بابا از دنیا رفته ولی حیرت‌زده به خودم گفتم بابا اینجا بود و با چشم دنبالش گشتم.

گرچه در منتهای دلشکستگی بود ولی وقتی بیدار شدم شاد شاد بودم. چرا؟ نمی‌دونم. واضح‌ترین خوابی بود که توی این ۱۸ سال دیده‌ام.

دلم برات تنگ شد.

دروغ نگم امروز یک ساعتی php خوندم. لذت بخش و خوب بود. باید تمرکزم رو از روی وب بیارم به سمت برنامه خط فرمان نوشتن. اینجوری جوانب زبان و قدرتش بیشتر کشف میشه.

فردا و فرداها هم انشالله ادامه میدم.

آدم وقتی کاری رو که به عُهْدَشه خوب انجام می‌ده چه حس خوبی داره.

فردا بازیگوشی و از این شاخه به اون شاخه پریدن رو میذارم کنار و میشینم سر مستندات php و دوباره همه چی رو مرور می‌کنم. گور بابای پایتون و غیر پایتون . یک ماهی شیرجه میزنم توی php و به جاهایی شنا می‌کنم که توی این مدت سراغشون نرفتم و بدون اونها کار کردم.

حتما لذت بخشه.

مطلقا تهی شدم. فکرش رو هم نمی‌کردم. بعد از خرید خونه کلا خالی کردم. هیچی توی ذهنم نیست. نمی‌تونم متمرکز شم. باید خودمو جمع‌وجور کنم و بچسبم به کار.

موضوع قتل رومینا اشرفی به دست باباش خیلی غم‌انگیزه. هر طرفش رو نگاه کنی یه آدم بدبخت می‌بینی بجز اون مرد بی‌شرافت سو استفاده‌گر. چهره‌ی سر زنده‌ی دختر رو که می‌بینم غم عالم هوار میشه روی سرم. چرا یه خانواده که باید پشت هم باشن به بن‌بست می‌خورن و‌ پدر خانواده نمی‌تونه «مساله»ی پیش آمده‌ رو حل کنه؟

آدمها رو بیشتر از ظرفیتشون تحت فشار نذارید. از ظرفیت مردم خبر ندارید. در مواجهه با استرس و اضطراب شاید کاری بکنن که مسئولش قطعا شما هستید.

آمدیم که پیاده بریم به سمت رصدخونه‌ای که نوک کوه پیداست. خب پیاده افتادیم توی کوه و یه جاده پیدا کردیم و آمدیم جلو و به بن بست خوردیم یعنی جاده تموم شد. کوه هم اصلا بهش نمیاد ولی آ! این به سمت بالا و آ! این به سمت پایین. دست از پا درازتر و گامی لرزان داریم میریم پایین.

حتی یک لحظه هم نمی‌تونم اخبار رو تحمل کنم. مثل اینکه چیز کریهی رو بگیرن جلوت یک دفعه مشمئز می‌شم.

مرد کشاورزی نیستم. چهار تا علف از کنار چهار تا نهال بادوم کَندم نفسم در اومد. می‌خوام همون درس رو ادامه بدم.

به نظرم زندگی از روزی شروع میشه که آدم مفهوم مرگ رو بفهمه. اینکه یه روزی میاد که باید جمع کنی و بری. شاید هم جمع نکرده بری.

یه مقدار دست به سر و گوش سایت کشیدم. نمی‌دونم این گوگل حرومزاده چرا ایندکس نمی‌کنه. خُب ازگل ایندکس کن ورودی تو سرت بخوره!

تعارف که نداریم. آدم ضعیفی هستم. نباید چیزهای به این کوچیکی ساعت‌ها ذهنم رو درگیر کنه. اگر نصف رهنمودهایی که به دیگران می‌دم رو خودم به کار می‌بستم اوضاع و احوالم فرق می‌کرد.

راستش رو بگم عید فطر هیچ وقت برای ما عید نشد. اگرچه همیشه رمضان و روزه توی خانواده‌مون جاری و ساری بود ولی عید فطرها عید نبود.

عید فطر مبارک! پایان یک ماه روزه داری. انشالله که مقبول بوده باشه.

سند کاخ بخوای بگیری ۱۰۰ تومن ازت می‌گیرن، سند ۱۰ متر زمین کشاورزی هم بخوای بگیری ۱۰۰ تومن. الحمدلله.

از امروز جدی‌تر می‌نشینم و متن‌‌های کتاب اسپانیایی رو تایپ می‌کنم. این کار رو یکی دو روز انجام دادم و احساس می‌کنم فوق‌العاده مفید بوده. جمله‌ها رو همزمان با نوشتن با صدای بلند می‌خونم و تا حدودی حفظ می‌شم لذا در آینده با جایگزین کردن کلمات می‌تونم جملات جدید خودم رو بسازم. از طرفی کلی سوال برام مطرح میشه که باید دنبال جوابشون برم، سوالاتی که صرفا با خوندن متن حاصل نمیشن.

ترم آخر دوره‌ی B1 هستم و هر جور شده باید مدرک دوره رو حلال کنم!

ساعت چهار رفتیم گردنه‌ی سابق یا همون گردنه‌ی گیان به آویشن‌چینی. به نظرم خوب چیدیم. البته فرشته و مامان و فایزه می‌چیدن. ملت مثل مور و ملخ ریخته بودن توی کوهها و مشغول بودن.

از امروز می‌خوام منظم کتاب بخونم. روزی یکساعت. از «مرگ در آند» ماریو بارگاس یوسا شروع می‌کنم و بعد هم با گارسیا مارکز ادامه می‌دم.

از اون شب‌هاییه که دلم می‌خواد زودتر صبح بشه. باید کاری بکنم. خیلی خالی دارم می‌رم.

مثل روزی که خونه خریدم امروز هم روز خوبی بود. اول اینکه قسمت دیگه‌ای از اموال بابا رو بین خودمون تعیین تکلیف کردیم و بعد اینکه سند خونه‌ خودم توی تفرش آماده شد و گرفتم. محمدحسن صبح آمد و بعد از انجام کارهای مشترک به سمت کرمانشاه رفت. حدودا ساعت چهار پیام داد که رسیدم.

ساعت یازده و نیم رفتیم باغ و به کار اره کردن سنجدی که باد انداخته بود پرداختیم. اره‌برقی خیلی اذیت کرد ولی در نهایت کار انجام شد.

فکر کنم دوازده اردیبهشت بود که اومدیم تفرش. الان هوا از اون موقع سردتره. با بخاری روشن به استقبال خرداد می‌ریم!

تفرش هوا متغیر شد. امیدوارم بباره ولی این چهار تا سر درختی رو نبره.

گور بابای توییتر. من خودم ویویر‌مذگان دارم. هیچ وقت هم دنبال خواننده نبودم پس گوربابای خواننده.

این سر و صدای بیرون موقع کلاس مجازی هم دردسر من بیچاره شده. تهران اون وضع، تفرش هم این وضع. یا قارقار موتور و ماشینه یا صدای تراکتور و بیل مکانیکی! همیشه میکروفن رو بسته نگه می‌دارم ولی خب یه جاهایی باید صحبت کنم.

زندگیم خیلی خالیه. نیازهای اولیه‌ام الحمدلله نه با تلاش من که با لطف خدا مرتفع شده ولی حقیقتا چیزهای سطح پایینی فکرم رو مشغول می‌کنه و مدت‌های مدیدی آسایش و آرامشم رو می‌گیره. باید کاری بکنم. کاری که سودی به خلق خدا برسونه و حس رضایتی هم در من برانگیزه!

هیچ کاری بدرد بخوری نکردم. صبح که درگیر یه کار خانوادگی شدم و از این طرف به اون طرف و بعد از ظهر هم که رفتیم آب‌گراب و به طرف اُشتریه پیاده‌روی کردیم. مامان اینها به کندن علف بیابونی! سرگرم بودن و من هم می‌چرخیدم. تنها کار ارزش‌دار پیاده کردن یه تِرَک اسپانیایی بود که خُب وقت کم آوردم و نتونستم غلط‌گیری و نهاییش بکنم و توی وبلاگ اسپانیاییم منتشرش کنم.

دیروز بود یا پریروز دقیقا خاطرم نیست ولی وقت گذاشتم و خودم رو از تمام لیستهای که برای ایمیل می‌زدن unsuscribe کردم. یکی دو تاش از دستم در رفته بود که ترتیب اونها رو هم امروز دادم. ایمیل رو باز می‌کنم کیف می‌کنم.

خُب، بیمه ماشین را هم پرداخت کردم و الحمدلله بعد از خرید خانه و خروج بخش اعظم نقدینگی از دستم اوضاع و احوال خوبه!

برای بار هزارم می‌گم و خسته هم نمی‌شم. فونت وزیر محشره. دست سازنده‌اش درد نکنه. از اینجا دانلود کنید فونت وزیر

از امروز میخوام بشینم سر خوندن پایتون. یک مقدار از کار عقب افتادم ولی ایراد نداره. این مدت کارهای مفیدی هم انجام دادم که جبران تنبلی یک ماهه اخیرم رو بکنه.

پایتون زبونیه که همیشه یه مدت رفتم سرش و بعد هم ولش کردم، لذا شروع کردنش به خودی خود فضیلتی نداره! البته پایانی هم براش متصور نیستم. القصه مهم ادامه دادنشه.

موقع افطاره. سریع بنویسم و برم. یک مقدار سر title وبلاگ ها کار کردم و فکر میکنم که ساعت پست هر مطلب بر اساس timezone هر وبلاگ رو هم ردیف کردم! حوصله سر و کله زدن بیشتر رو ندارم. برم که موقع افطاره.

امروز خونه رو سند زدیم و کار تموم شد. الحمدلله.

بعد از خرید خونه پول کمی برام باقی مونده. از فردا شروع می‌کنم به خوندن در مورد بورس. پول زیاد رو جرات نداشتم بدون آگاهی به اون سمت ببرم. با پول کم میشه تست‌های کنترل شده‌ای توی بورس انجام داد.

دیروز که الان دو دقیقه از تموم شدنش می‌گذره روز مبارکی بود.

امروز صبح برای برداشت پول مجبور شدیم به طور اورژانسی بریم اراک. ساعت ۷ راه افتادیم و ساعت ۱۱ و نیم دوباره تفرش بودیم. اراک فقط سر عوض کردن رمز کارت فایزه معطل شدیم. خوشبختانه بانک قوامین همون ورودی شهر بود و آواره اراک نشدیم. برگشتیم رفتم بانک ملی فم و چک رمزدار به نام فروشنده گرفتم و توی بنگاه دادم بهش. بعد از ظهر هم رفتم نسخه مبایعه‌نامه خودم رو گرفتم.

خونه قولنامه کردم! خیلی خوب و قشنگه. ۷۱ متره و جای نسبتا خوب شهر. بنگاهدار همکار بابا از آب در آمد. گفت همکار نبودیم برادر بودیم. پدر زن فروشنده بود. همراه فروشنده که جوون فوق‌العاده خوب و مودب و دوست داشتنی بود یه آقایی از دوستانش آمده بود که مشخص شد نسبت فامیلی دوری با هم داریم. خبر فوت دو تا از بستگان دور رو داد. یکی بر اثر کرونا. دیگری هم پیرمرد فوق‌العاد‌ه‌ای بود که دیشب به رحمت خدا رفته بود.

ستایش رو ده سال پیش ندیدن الان دارن می‌بینن. منم البته گهگاهی میشینم و نگاه می‌کنم. کلا فیلم دیدن من اینجوریه که یه مدت بیست شب صدای فیلم رو از اتاق دیگه میشنوم. بعد، شب بیست و یکم میرم و می‌پرسم این فیلمه اسمش چیه؟ بهم می‌گن. چند شب جسته و گریخته میشینم پاش و بعد، چند شب مداوم نگاهش می‌کنم و بعد اگر فیلم تموم نشده باشه وجود فیلم رو کلا فراموش می‌کنم!

فکر می‌کردم راحت بتونم برای زمین‌ها سند شش‌دانگ بگیرم. حالم گرفته شد وقتی فهمیدم به این آسونی‌ها هم نیست. از طرفی حالم چنان از اون طایفه بهم می‌خوره که حاضر نیستم یه ریال بدم بهشون و زمینها رو یک گیر کنم.

امروز صبح با مامان رفتیم چند تا خونه دیدیم. یکی از یکی درب و داغون تر. پولم لب مرزه و خدا باید رحم کنه تا چیز قابل داری بگیرم. یاد اون خونه ای که دو سال پیش دیدم می افتم و آه از نهادم بلند میشه. فوق العاده بود. شیک و شکیل. بدبختی شماره فروشنده رو از موبایلم پاک کردم. میدونم که هنوز تفرشه و نرفته ولی اینکه آیا فروخته یا نه رو نمی‌دونم.

عزم کرده‌ام که در تفرش خانه بخرم. یک مقدار البته کم میاورم. باید از خواهرها بگیرم. البته نه قرض بلکه شریکشان می‌کنم.

من همیشه دوست داشته و دارم که دنیا رو با چشمم ببینم تا با دوربین. الان روی یه تخته سنگ کنار رودخونه‌ی‌ فصلی بالای کناربر نشستم. شره‌ی آب زلال کشاورزی از زمین‌های بالا داره میریزه توی رودخونه و منظره‌ی عجیبی درست کرده. چهار تا مرد میانسال و یه زن هم اون بالا دارن پیاده‌روی می‌کنن و خبر ندارن که من دارم خبرشون رو توی وبلاگ بی‌خواننده‌ام ثبت می‌کنم.

اسم وبلاگ همون اسم قدیمی و همیشگی و دوست داشتنی خودمه. توی هیچ کدوم از وبلاگ‌هایی هم که باز کردم متناوب ننوشتم. اما اینجا فرق می‌کنه. بالاخره بعد از مدتها نشستم و این سامانه رو نوشتم. بی‌عیب و ایراد نیست ولی ساده و فکر نشده هم نیست.

انشالله که اینجا موندگار و نوشتنی شم.