تگ: yahoo-geocities

امروز صبح همه اش توي اينترنت بودم. عكس هايم را ريختم توي yahoo breifcase. خدا كنه كه نمايش داده بشه. اصلا حوصله ندارم برم دنبال جاي ديگه. اگر نمايش نده كه ديگر تمام كاسه كوزه هام مي ريزه به هم. امروز استاد شبكه كه آمد سر كلاس اولش داشتيم از خنده مي مرديم. نه بذاريد اينجا رو بگم كه من گوشه ي كلاس نشسته بودم. در ورودي توي زاويه ديدم نبود كه ديدم بچه ها مي گن :اه كه بعد از 10 ثانيه استاد آمد قدرتي خدا اه هم داشت. ولي فكر مي كنم درس دادنش بد نباشد نمره گرفتن كه حتما مي گيريم و كاري ندارد. يه جا سر كلاس گفت شما "كلاينت_سرور " (از اينترنت سوال كرد) چيزي مي دونين؟ يكي از بچه ها گفت "نه استاد فقط چت بلدن" كه در نوع خودش جالب بود.

امروز صبح با دكتر وبگردي مي كرديم كه توي وبلاگ ماجراهاي من و مدرسه لينك وبلاگ خودم را ديدم . يادم باشه تا ويرايش قالب كنم و يه لينك بهش بدم، البته من قصد داشتم كه بهش لينك بدم چون خوشم آمده بود ازش از نوع نوشتنش و از اين كه فكر مي كنم معتقد باشه ولي بهر حال اون پيش دستي كرد. راستي امروز فكر مي كنم در مورد خودم و اينكه اين وبلاگ بازي چقدر توي روحيه ام تاثير گذاشته. من بعضي وقت ها از درس بيزار مي شدم ولي ديروز و امروز چند تا وبلاگ رفتم كه بعضا از من هم كوچكترند ولي درس مي خوانند. جمله ام خيلي مسخره بود بله، ولي باور كن انگيزه ام براي درس خواندن و خيلي چيزهاي ديگه صد چندان شده.

امروز صبح رفتم دانشگاه. توي وبلاگم نوشتم كه دخترها رو از پسرها جدا كردند . بريد اونجا بخونيد استاد زبان تجاري آمد گفت من access درس مي دم كه ملت همه كف كردند آخه هميشه foxpro درس مي دادند و فكر مي كنم واقعا سخت باشه. ساعت 9 و نيم كلاس را تمام كرد. با اين كه بازم كلاس داشتم ولي آمدم خانه . امروز چندين بار مكاتبه كردم با وبلاك ماجراهاي مدرسه، اسمش هدي است ولي من اينجوري راحت نيستم كاش فاميلش را بگويد. خوشش آمده از فال حافظ. مي خواهد لينكش را بگذارد توي وبلاگش كه البته نمي دانم چرا عكس را نمايش نمي دهد اين پرشين بلاگ آشغال. به هر حال نمي دانم چه بايد كرد. يكي هم خوشش آمد از كار ما كه اين طوري شد.

باور كنيد يادم نيست امروز چيكار كردم فقط يادمه كه كارت اينترنت گرفتم.

صبح را الكي به ظهر رساندم . دنبال كرفس گرفتن و ... ظهر را هم رفتم دانشگاه. كلاس ها كه اصلا تشكيل نشد. جالب اينكه دوربين آمده بود از طرف تلويزيون! در مورد وضعيت دانشگاه ها و مشكلات دانشجو ها صحبت مي كرد. ملت جمع شده بودند و اين بچه محل ما هم داشت سخنراني مي كرد. نمي دانم جاي كي خجالت مي كشيدم ولي نه انصافا بچه با اعتماد به نفسي است. ديدم خبري نيست نماز را خواندم و آمدم . راستي كمال فاميلي را هم ديدم . آقاي صادقي از بچه هاي با مرام كلاس مان را هم همين طور. پسر واقعا خوبيست ترم قبل خيلي اذيتش كردم

ساعت 1 بود كه مامان زنگ زد و گفت ما رسيديم تهران و الان در خانه هستم. احسان هي خروش مي كرد بيايد كه مي نشاندمش سر جايش. به هر حال ساعت 3 با خاله اين ها آمديم. خاله تو هم آمد ولي بعد خيلي سريع رفت چون مي خواستند بروند ختم ولي مامان نرفت خسته بود.

امروز بچه ها رفتند تفرش. بعد از ظهر هم كه فايزه از مدرسه آمد حاجي آمد دنبال ما البته حاج قدرت و رفتيم خانه ي آنها. امروز توي وبلاگ ها مي گشتم با خبر شدم يكي از بچه هاي پرشن بلاگ فوت كرده. بنده ي خدا دختر 15 ساله بوده به نام فروزان امامي البته من نمي شناختمش ولي خيلي برام جالب بود كه اينقدر سر و صدا كرده به طوري كه توي صفحه ي پيام هاي آخرين يادداشتش چيزي در حدود 600 پيام گذاشته شده بود كه صفحه اصلا برام {برای} من باز نشد و بالاجبار من پيامم را توي يادداشت ماقبل آخرش گذاشتم . ختمش هم ديروز بود . خيلي ناراحت بودم . تا شب اصلا به هم ريخته بودم.

صبح بيدار شدم. كاري نكردم تا ظهر. فقط نان گرفتم. بعد دكتر آمد. يه ايميل از آقاي قدمي همشهر مان {همشهری‌مان} دريافت كردم. جوابش را مي خواهم بدهم .

صبح فايل ها را فرستادم به ژئوسيتيز يا به عبارت ديگر سايتم را به روز كردم. بعد رفتم مغازه ي عمه بتول اينها كه اگر عكس بابا را كه در اعلاميه ي تشييعش زده بوديم را در كامپيوترشان دارند بدهند به ما. مهدي تازه در مغازه را باز كرده بود. يك ساعتي گشت و بعد پيدا كرد. بعد از آنجا رفتم مدرسه ي بابا. نيم ساعت بيشتر شد كه آنجا نشستم. آقاي كاويان همه چيز را براي آمدم {آدم} توضيح مي دهد. چند تا فلاپي مانده بود پيش بابا كه دادم به او و بعد هم آمدم خانه.

صبح زود بود كه بيدار شدم. ساعت 7 و نيم بود كه من و دكتر و احسان از خانه رفتيم بيرون. دكتر رفت گل بگيرد و من و احسان هم رفتيم شركت تعاوني فرهنگيان 250 كلوچه اي كه دكتر صحبت كرده بود ديروز را بگيريم و برويم مدرسه ي بابا. هنوز باز نكرده بود ولي از پشت ميله ها صداش كردم. خودش آمد. اتفاقا ما را هم شناخت چقدر هم خدا آمرزي فرستاد.

به هر حال رفتيم. دكتر هنوز نيامده بود. احسان بلافاصله خداحافظي كرد و رفت چرا كه مدرسه داشت ولي من ماندم. از پنجره ي طبقه دوم نگاه مي كردم بچه ها را كه در صف ايستاده بودند كه اقاي كاويان آمد و گفت بيا بريم سر صف. داشتيم از پاگرد رد مي شديم كه دكتر هم آمد گل را داد به آقاي كاويان و بعد هم لوح تقدير ما را كه كادو كرده بوديم. گريه اش گرفته بود. دوباره برگشتيم بالا و نشستيم. بعد خواستيم بياييم كه گفت بياييد چند دقيقه هم سر صف باشيد تا نامي از بابا ببريم بعد برويد. بوديم و بچه ها فاتحه اي خواندند و آقاي كاويان ما را تا توي خيابان همراهي كرد. در راه به دكتر گفتم كه پول را چرا ندادي گفت تو چرا به من ياد آوري نكردي؟ گفتم فكر كردم مي خواهي بخوريش ديگه به روت نياوردم. بعد مرا برد خانه ي آقاي كاويان را نشانم داد كه بعد از ظهر ببرم بدهم بهش. ظهر رفت سر كار.

ساعت 4 رفتم خانه ي آقاي كاويان. رفتم تو نشستم. كلي هم تحويلمان گرفت. صحبت كرديم و نيم ساعتي هم نشستم. بعد با اينكه طبقه پنجم آپارتمان هستند تا جلوي در همراهيم كرد و من خداحافظي كرديم {کردم}. به انتهاي خيابان آنها كه رسيدم به عقب نگاه كردم. حدود 500 متر فاصله بود كه ديدم دستش را به نشانه ي خداحافظي مجدد تكان داد كه من احساس كردم دنيا به دور سرم مي گردد. چگونه انساني است اين مرد.

شب هنگام عمه عذرا و فاطمه و زن علي آمدند خانه مان.

ديشب يك ساعت ساعت را به عقب كشيدند، البته براي دكتر زياد فرق نكرد چون ديشب يك ساعت ديرتر رفته بود سر كار.

عزيز را بردم دم ايستگاه اتوبوس سوار كردم و فرستادم خانه اش. بعد آمدم و رفتم حمام. بعد فلاپي را برداشتم كه بروم مغازه ي بچه هاي عمه بتول كه يه قالبي طرح ريزي كنه بعد پرينت بگيريم و فردا بدهيم آقاي كاويان ولي رفته بودند اعتكاف به همين خاطر آمدم خانه يه صفحه ي وب درست كردم بعد دكتر هم آمد ديد و گفت كه كجا را تغيير دهم بعد هم رفتم براي پرينت ولي مغازه دار ها به همان ساعت قديم مغازه ها را بسته بودند و رفته بودند .

خبر مهم اينكه رفته بودم براي اينكار فلاح. داشتم بر مي گشتم سر كوچه ي پدر ن او را ديدم يعني ن را. داشت با يه پيره زنه مي رفت طرف پل يعني همان طرفي كه من مي رفتم. باور كنيد فقط يك مقدار چشم هايش را نگاه كردم بعد هم از او زدم جلو و ديگر اصلا پشت سرم را هم نگاه نكردم و آمدم خانه.

ساعت 2 بود كه رفتم انقلاب براي پرينت ولي اين فلاپي كم لطفي كرد به ما آخه اسم فولدر را فارسي گذاشته بودم باز نمي شد توي سيستم آنها به هر حال آمدم خانه. ديسكت را عوض كردم و اينبار رفتم توي همين محل پرينت كنم. هيچ كجا باز نبود بغير از يك مغازه سر كوچه ي عمه بتول كه آنجا پرينت رنگي گرفتم كه جالب در آمد. آمدم خانه خاله اعظم اينها در خانه بودند به دكتر نشان دادم و گفت برو يه پرينت رنگي بگير ازش توي كاغذ عكس.

دكتر هم همان موقع رفت فروشگاه فرهنگيان براي سفارش دادن 250 تا كلوچه براي دادن به مدرسه ي بابا براي فردا. البته هنوز خاله اعظم اينها در خانه ي ما بودند. توي انقلاب زياد گشتم تا آخر سر يه جا را پيدا كردم و پرينت را گرفتم. خيلي جالب شده است . اينكه كار خودمان است و اينكه براي آقاي كاويان دوست صميمي بابا است.

فرشته شب رفت سر كار. احسان برد او را رساند. عكس را هم قاب كرديم. فردا سه تا پسرا مي خواهيم برويم مدرسه ي بابا.

بابا و همکارش

صبح زود بيدار شديم. امروز تولد حضرت علي است و روز پدر و همچنين عيد بابا. خاله اينها ساعت 10 ونيم آمدند. تا سر ظهر ملت آمدند و رفتند اصلا حوصله ندارم توضيح بدهم. سر ظهر هم عمه اينها بلند شدند و رفتند و ما مانديم و خاله و بچه هايش. حاجي ساعت 3 رفت بيرون ساعت 7 هم آمد. سعيد هم ساعت 6 و نيم بود كه آمد همان موقعي كه سعيد آمد توي بلوك من رفتم از آن بيرون كه عكس بابا و آقاي كاويان را بدهم اسكن كنند تا اول مهر برويم مدرسه و با دسته ي گل و ... بدهيم به آقاي كاويان. دكتر شب رفت سر كار. خاله اينها هم رفتند. كفش سجاد را هم دزد برد ! خبرهاي تكميلي را بعدا بخوانيد

صبح دكتر آمد از سر كار. ساعت 10 هم بليط داشتيم براي تفرش. اتوبوس سه ربع تاخير داشت در حركت . ساعت 4 نشسته بوديم توي آژانس عمو ابراهيم و دكتر رفته بود ترمينال بليط بگيرد و بيايد. من و فايزه هم جلوي در آژانس بوديم كه ديديم سجاد خاله دارد مي آيد طرف ما. گفت صبح زنگ زديم شما نبوديد و خودمان آمديم به هر حال مامان اينها با خاله رفتند قلعه و ما پسرها با سجاد با آژانس عمو ابراهيم آمديم. عمه اينها گردو ها را ريخته بودند. تقسيم را گذاشته بودند براي فردا با حضور مامان و دكتر. بعد از ظهر رفتيم سر خاك. آفتاب غروب هم بود كه پياز باغچه را كنديم و سر و ته هم كرديم.

صبح ساعت 9 بيدار شدم. خيلي دير بود. فرشته هم دير آمد. سرش درد مي كرد. بعد از ظهر خاله و زهره و سجاد آمدند خانه . صبح فيلم اربعين بابا را دادم ويدئو كلوپ تكثير كنه يه نسخه اش را بدهيم عبدالله عمه نصرت . بعد از مراسم دكتر را كشيده بوده كنار گفته بوده بهش . به ما ميگه دكتر كه، عيب نداره بچه هاي عمه نصرت با همه فرق دارند .

يه بار ساعت 3 رفتم براي گرفتن كه باز نبود. وقتي آمدم خانه خاله اينها آمده بودند. خاله اعظم هم بود . بعد سه تا خواهر ها و فرشته و زهره و فايزه رفتند خانه ي عزيز . من هم ساعت 5 ونيم دوباره رفتم و فيلم ها را گرفتم و آمدم. خاله اينها ساعت يك ربع به هشت آمدند و سريع هم رفتند خانه شان.

خبر داغ اينكه خانه ي "ن" را پيدا كردم {!} باور كنيد اسمش را هم نمي دانم بهش مي گويم "ن" البته خودم به خاطر چشم هاش يه اسم قشنگ سرش گذاشتم . توضيح اينكه پسرش داشت توي كوچه مي رفت كه البته من توجهي نداشتم يه پسره هم هي "حسين حسين " مي كرد كه من نگاه كردم ديدم " اه حسين خودمونه!!!" دنبالش برگشتم توي كوچه ديدم رفت توي خونه . اينجوري شد كه پيدا كردم خانه شان را . البته 4 يا پنج روز قبل از رفتن بابا به بيمارستان فهميده بودم كه آمده اند طرف ما ولي ...... يك نكته را بگويم كه سعي مي كنم به او پاك نگاه كنم . البته هميشه دوست داشتم يه خواهر بزرگتر از خودم داشته باشم 15 سال ازم بزرگتر باشه پيشش باشم و با بودن او احساس آرامش كنم . كاش او خواهر من بود ولي نه اگر خواهر من بود و با من حدود 15 سال فاصله داشت و با توجه به اينكه بابا 48 ساله اين دنياي نكبتي را گذاشت و رفت و نمي توانست دختر سي يكي دو ساله داشته باشد من حدود سن 8 سالگي يتيم مي شدم و مي رفتم پي كارم .

امروز صبح سر صفحه ي "پيوند" كار مي كردم. به نظر خودم خوب شده است. دكتر هم صبح آمد از سر كار . ساعت 2 و نيم رفتم ميدون راه آهن. مامان گفته بود وقتي مي رفتيم ترمينال ديدم كه زده كوپن 220 را. من هم رفتم 24 كيلو شد. به جان كندني آوردم خانه. ناپرهيزي كردم و سواري سوار شدم. به هر حال مامان از فكر برنج هم درآمد. دكتر شب دوباره رفت سر كار. فرشته هم كه ظهر رفته بود.

صبح نشسته بودم پاي كامپيوتر . احسان رفت مدرسه اسمش را بنويسد و مامان و فايزه هم رفتند خانه ي عزيز ولي خيلي زود هر دو برگشتند. كار خاصي نكردم الا اينكه كارت اينترنت را تمام كردم. دم غروب رفتم فلاح يك دور زدم و برگشتم. قرص هم براي فرشته گرفتم از داروخانه. دكتر امروز تماما سر كار بود. دارم فرم صفحات سايت وبم را عوض مي كنم . خودم فكر مي كنم پيشرفتم محسوس بوده است تا ديگران چه بگويند.

بعد از ظهر رفتم پارك شهر كتاب را پس دادم. با اينكه اصلا حوصله نمي كنم با فتوشاپ كار كنم ولي در موردش يه كتاب گرفتم . دكتر صبح آمد از سر كار اصلا هم توي خانه نجوشيد با كسي. شب دوباره رفت . نمي دانم چه كار كرده ايم كه ناراحت است از دست ما . خاله هم امروز دم غروب بود كه زنگ زد .

جو خانه يك مقداري سنگين است حتما بهتر مي شود

صبح يادم نيست چه كار كردم. بعد از ظهر رفتم انقلاب براي فرشته دنبال كتاب هاي كارشناسي ارشد باستان شناسي بگردم اصلا پيدا نكردم . يه كارت اينترنت rabbit گرفتم . چقدر كارت بدي است به هرحال با هزار جان كندن "نت اسكيپ 7 " را دانلود كردم . 14 مگابايت بود حدود دو ساعت طول كشيد. حالا در نظر بگير 5 دقيقه به 5 دقيقه ارتباط هم قطع مي شود. ولي خيلي جالب بود متن متحرك را پشتيباني كرده همچنين قالب هاي سبك را {css} شايد توي نسخه ي 6 اين كار ها را انجام داده باشد ولي نسخه ي قبلي من " نت اسكيپ 4" بود .

دكتر تمام صبح را خوابيده بود. ديشب سر آب بود. ساعت 1 و نيم هم رفت كه بيايد تهران چون شب بايد مي رفت سر كار. ما هم ساعت 4 حركت كرديم طرف تهران. مامان پيش يه زن جوان نشسته بود . در اول راه ديدم چه زود با هم گرم گرفته اند كه من تعجب كردم. توي ساوه كه پياده شده بوديم گفتم "تخليه ي اطلاعاتي" كرديش گفت خودش همه را گفت ديگر كار به آنجا نكشيد!(تنها زني كه اين صفت در او نيست مادر من است غرض فقط نوشتن مطالبي است كه با گذشت زمان روح تازگي و نشاط خود را حفظ كند) و بعد ادامه داد بچه ي "كهك " است و تازه دو ماه است كه عروسي كرده اند با برادرهاي حيدري كه مدير تعاوني 17 ترمينال تفرش هستند دختر عمو و پسر عمو است. بليط نداشتند و پسر عموها اين را روي صندلي نشاندند و شوهرش را فرستاده اند روي بوفه. وقتي سوار شديم دوباره نگاهي به شوهر بيچاره اش انداختم . دلم برايش سوخت . چه مي شه كرد قسمتش اينطوري بوده ! ساعت 9 در خانه بوديم .

ساعت 10 بليط داشتيم براي تفرش . دكتر بعد از ظهر مي آمد چون صبح را نتوانسته بود off كند. به هر حال رفتيم. احسان، تفرش دم ترمينال پياده شد. بليط گرفت براي 4 فردا. پيش خودم گفتم اگر دكتر بيايد كلي داد و بيداد مي كند كه چرا 4 {؟} من بايد بروم سركار. اخر زودتر هم نداشت و چنين هم شد .

دكتر حدودا ساعت 8 بود كه آمد كلي هم ديوانه بازي در آورد .اعصاب همه را ريخت به هم .

صبح نشستم پاي اينترنت. ساعت 6 و نيم بود. مفسر پرل را دانلود كردم. هشت مگا بايت بود و 45 دقيقه طول كشيد دانلودش . بعد رفتم دانشگاه براي انتخاب واحد. كمال فاميلي را ديدم بعد از 2 ماه و نيم. نامرد بي مرام بهش گفته بودم بابام سكته قلبي كرده يك تلفن نزد بگه بابات چطور شد. عيب ندارد. من چقدر خوشحالم كه اين اتفاق براي من پيش آمده چرا كه خودم را مقاوم تر از آنها مي بينم و بابا را هم آنقدر فكر مي كنم پاك است كه اصلا نمي توانم فاتحه اي برايش بخوانم .

رفتم پيش مروجي چند تا از بچه ها هم بودند. از روي آنها نوشتم و دادم امضا كرد. 16 واحد بيشتر نشد. خدا نيامرزد اين جعفري مادر به عزا نشسته را كلي ما را عقب انداخت . شهريه شد 146000 تومن . واريز كردنش ماند براي فردا . بعد از ظهر من رفتم پارك شهر كتاب گرفتم. دم غروب هم دكتر و احسان و فايزه رفتند خريد. آقاي احمدي هم زنگ زد بچه ها همان موقع برگشتند. ساعت 8 بود. دكتر هم با آقاي احمدي صحبت كرد.

صبح دكتر با يه ياروئه آمد براي صورت برداري از اموال خانه .

صبح رفتم حمام. بالاخره اصلاح هم كردم صورتم را. بعد نشستم پاي كامپيوتر. الكي رفتم اين كارت اينترنت را امتحان كنم ديدم گرفت دو ساعت هم اينترنت كردم يه چيزي هم دانلود كردم . اگر شما هنوز نرفتيد "متا اكسپللر پرو" را دانلود كنيد ديگر نرويد چون من خوشم نيامد از آن و پاك كردم از توي كامپيوتر آنرا .

دكتر صبح رفت سر كار . بعد از ظهري به غير از من و احسان بقيه رفتند خريد.

امروز صبح دكتر از سر كار آمد. ساعت 11 و نيم بود كه من رفتم خانه ي عزيز مقداري نشستم بعد از ظهر هم رفتم پارك شهر يه كتاب گرفتم در مورد ASP كه كتاب آشغالي است. مويم را هم رفتم و زدم. سايت را هم تغييرات اساسي داده ام توش. خيلي عالي شده است. با استفاده از جاوا اسكريپت تاريخ به روز رساني آن را هم در بالاي صفحه قرار داده ام، البته فعلا كه قصد بالا گذاري آنرا ندارم. بماند تا مهر ماه كه از آن به بعد ديگر هرگز ارتباط با اينترنت را قطع نخواهم كرد.

امروز صبح دكتر رفت سر كار. من هم رفتم نان گرفتم. بنده هاي خدا هنوز صبحانه نخورده بودند كه نان نداشتيم.

بعد هم رفتم دانشگاه. جلوي در ديدم آمار نمره ها را زده به من هم داده 12. دستش درد نكند حقيقتا كه آقاست قربونش برم اسمش هم "آقايي " است. انتخاب واحد هم افتاد براي سه شنبه ي همين هفته. بعد از ظهر مي خواستم بروم پارك شهر مويم را اصلاح كنم حال نكردم. ساعت 7 بود كه خاله زهرا و زهره و سجاد آمدند. شب تولد فرشته است كيك هم درست كرده بودند و آورده بودند. حاجي هم بعدا آمد . موقع رفتن دو تا فيلم تعزيه هم داديم بردند.

چند روزي مي شود كه سر صفحه ي خانگي "سايت" كار مي كنم. يك قسمتي را هم مي خواهم بگذارم براي تبليغات مفتي بينندگان به اين صورت كه يك تصوير تبليغاتي به اندازه ي 100 پيكسل در 25 پيكسل درست كنند به طوريكه حجمش كمتر از 5/1 كيلو بايت شود من هم مفتي لينك مي گذارم به سايت يا وبلاگشان. به قول آقاي آقايي "خوبه" نه.

صبح دكتر رفته بود ترمينال براي بعد از ظهر بليط گرفته بود. گفتم رفته بود چون در تمام اين مدت من خواب بودم . اصلا سر آب نرفتم تا ساعت 1 كه آب ما تمام شده بود و دكتر آمد خانه كه ناهار بخورد .

ساعت 1 و نيم آژانس آمد و حركت به طرف ترمينال و ساعت 2 هم حركت به طرف تهران. راننده مان خوب آدمي بود جوان بود و به صورت تفريحي اين چند روزه ي گرماي تابستان را آمده بود توي خط تفرش_ تهران كار كند . گرما هم كه رفت ! دوباره مي رود به خط بندرعباس_تهران .

سه ساعت و نيم رسيديم تهران . فرشته شب كار است به همين خاطر زود رفت سر كار الان هم كه ساعت 7:42 دقيقه است بچه ها دارند نوار تعزيه ها را نگاه مي كنند كه عبد الله عمه فرستاده است براي ما . چند جا تويش بابا هست به همان خاطر نشسته اند پاش.

ناصر عمه زنگ زد كه خانه هستيد مي خواهم نوار تعزيه بياورم برايتان عبدالله عمه فرستاده است مامان هم گفت اگر تا قبل از 9 بيايي هستيم و آمد . البته عبدالله عمه يك شنبه زنگ زده بود و گفته بود مسعود نوار ها را آورد و حالا پنج شنبه است و نوار ها را آورد!

همگي رفتيم ترمينال جنوب براي ساعت 10 بليط داشتيم. عمه عذرا هم با حاجي آنجا بود. يادم نيست كي رسيديم تفرش ولي به هر حال مامان و فرشته و فايزه با حاجي و عمه رفتند "قلعه" ما پسرها هم رفتيم دنبال خيرات براي سر خاك بابا . خربزه گرفتيم و رفتيم آژانس عمو ابراهيم . عمو مسلم و زنش توي آژانس بودند. بعد هم آمديم قلعه بعد از ظهر كه رفتيم سر خاك . عباس عمه از مشهد برگشته بود با خانواده رفته بود و با ماشين خودش . دم دماي غروب بود كه با عباس عمه و حاج احمد و عمو حسين كه در تفرش است اين چند روزه، رفتيم ترخوران. البته اول معصوم عمه و محلا را گذاشتيم "تراران" بعد رفتيم سالگرد دكتر حسابي. چقدر از پسرش خوشم آمد. آدم مادم گذشته از همشهري ها هم خيلي آمده بودند از شاگردهاي دكتر حسابي و دوستانش و و خيلي هاي ديگر. تقريبا تا آخر مراسم بوديم. ساعت 9 در خانه بوديم.

امروز صبح نشستم پاي اينترنت. offline explorer pro 2.5 را دانلود كردم چيز جالبي است براي مرور صفحات وب به صورت "آفلاين" به هر حال.

بعد از ظهري عمه عذرا و فاطمه آمدند خانه ي ما. بعدش هم سجاد و تمام خواهر هايش كه فرشته و خواهر هاي او با هم رفتند امامزاده حسن زيارت و سجاد و احسان هم پاي كامپيوتر و ماشين بازي. من كار زيادي نكردم فقط يادم رفت بگويم صبح تعداد زيادي ساعت كه توسط "جاوا اسكريپت" ساخته شده بود را از اينترنت روي كامپيوتر خودمون پياده كردم. خيلي تميز است هم از جهت آموزش "جاوا اسكريپت" براي خودم و هم از جنبه راحتي كار و سريع قرار دادن آن روي سايت .

احسان صبح نشسته بود پاي اينترنت من هم براي اينكه بچه خراب نشود رفتم كارتش را خريدم براي استفاده ي خودم و خودم رفتم دنبال سوپر . ساعت 11 و نيم حاج احمد زنگ زد و گفت كه كوپن نمي دانم چند را مي دهند من هم رفتم و گرفتم كار خاصي هنوز نكرده ام.

الان ساعت 2:21 دقيقه است. فرشته شب از سر كار آمد ولي دكتر نه شب كار هم هست. يك خرده جاوا اسكريپت كار كردم راستي يادم رفت كه بگويم ظهر رفتم حمام.

امروز تولد باباست به همين خاطر مامان اينها يك مجلس گرفته اند كه فقط زنانه است. به همين مناسبت ما هم ساعت 4 آواره شديم. احسان و سجاد رفتند توي ماشين نشستند و من هم رفت انقلاب . يه كارت اينترنت گرفتم براي احسان و فلش ام ايكس و يك سي دي ديگر كه هفت هشت برنامه بدرد بخور از قبيل ! سي و ويژوال بيسيك و .. .دارد.

دكتر ساعت 4 رفت سر كار. عزيز شب نشسته بود پيش خاله اينها كه مشكيشون رو بايد در بيارند. من هم گفتم بايد ندارد اين جوري كه مي گويي اصلا دلم نمي خواهد در بياورم. زن دايي نبي هم پريد وسط كه عزيز بلند شو بريم و عزيز هم بلند شد و رفت. دلم به حالش سوخت گفتم اميدش به ما بود ما هم كه اينجوري كرديم. بلند شدم نيم ساعت بعد از رفتنش رفتم خانه ي او و يه ساعتي نشستم و از دلش در آوردم .

آمدم ساعت 9 و نيم بود. سعيد هم آمده بود اينجا. ولي حاجي نبود. شام خوردند و رفتند . صبح رفته بودم دانشگاه روز ثبت نام دخترها بود. ما را اصلا راه ندادند.

صبح نشستم پاي كامپيوتر تا ظهر . حالا بگو چيكار كردي دوتا جمله نمي توانم بهت بگم .

ظهر رفتم حمام. ميخواستم برم دانشگاه ولي ديدم دير شده نرفتم {!} در عوض رفتم پارك شهر يك كتاب گرفتم در مورد "وي بي اسكريپت". كتاب جالبي است .

دم غروب خاله و سعيد و سجاد آمدند خانه ي ما شام هم ماندند بعد شام رفتند ولي سجاد ماند.

صبح ملت داشتند كار مي كردند من كه به قول بابام "بي عرضه پر مدعا" هستم اصلا نمي فهميدم اينها چه كار مي كنند. ساعت 1 و نيم ماشين از اورژانس ! عمو ابراهيم آمد و رفتيم ترمينال كه بياييم تهران . عمه عذرا و حاجي ماندند فردا آب آقاجون را بگيرند و بيايند.

خوب رسيديم تهران . سه ساعت و ده دقيقه شد . البته ساوه ديگر نگه نداشت . بچه ها دو دسته بودند كه يك دسته مي خواستند بروند خانه خاله و دسته دوم مي خواستند كه بياييم خانه خودمان و البته آمديم خانه خودمان . دكتر همان موقع رسيدن رفت سر كار.

ديشب خاله زنگ زده بود بگويد كه ماشينشان خراب شده به همين دليل امروز همگي با اتوبوس به تفرش رفتيم. سه تامون با تعاوني 2 و عمه عذرا و حاجي و سه تاي ديگر كه عبارت بودند از دكتر و فايزه و احسان با تعاوني 13 . ما زودتر رسيديم تفرش. من كه كاري نكردم. بعد از ظهر هم كه به طور رسمي رفتيم سر خاك . البته من براي بار اول رفتم. اين دختره وقتي رسيد توي خانه دبه را آب كرد كه برود سر خاك من هم توي دلم گفتم "دبه پيشكش وقتي زنده بود و بين ما مي خواستي يه ليوان آب بهش بدهي" و از آنجايي كه وقتي كه زنده بود و بين ما من نه ليوان آب بهش داده بودم و نه باهاش مي جوشيدم رويم نشد كه بروم سر خاكش به همين خاطر به خواندن فاتحه از توي خانه و تماشاي مرقدش از پنجره اكتفا كردم و رفتن به آنجا را به بعد از ظهر موكول كردم . دم غروب رفتيم سه پسرا تفريحي طرف گربار و آب آوردن . دكتر شب سر آب بود . خدا رحمتش كند !!! ولي امروز دو سه بار حال ما را گرفت.


{اردیبهشت ۱۴۰۳

چه داوری بدی در مورد خواهرم و چه حس گناهی در مورد رفتارم با بابا داشتم!

بابا نه پیر بود و نه از پا افتاده و نه نیازی به لیوان آب کسی داشت و نه آب خواسته بود و فرشته به دستش نداده بود. بابا آدم خوبی بود. ما هم بچه‌های خوبی بودیم. بد بودیم ولی نه بیشتر از بدیِ یک بچه‌‌ی خانواده.}

ساعت 8 رفتم دانشگاه ديدم استاد توي حياط نشسته : منظورم آقاي شميراني استاد برنامه سازي است. نمره ام را داده دوازده و نيم از هيجده نمره . بد نشد ولي امتحان آمار را خيلي بد دادم مي افتم اصلا مي خواستم بنشينم و گريه كنم .

بعد از ظهر رفتم انقلاب دو تا كتاب گرفتم يكي در مورد perl & cgi و ديگري در مورد javascript كتاب هاي خيلي خوبي هستند . جاوا اسكريپت را شروع كرده ام ولي پرل يك خورده ملزومات مي خواهد.

شب هنگام، دايي نبي و زنش آمدند خانه. ما خاله زهرا هم زنگ زد نمي دانم چه گفت.

امروز درس نخواندم يعني بهتر بگويم خيلي كم خواندم . دم غروب رفتم نان گرفتم. شبي نشسته بوديم پنج شش نفري دور هم ياد بابا بوديم و بيمارستان بودنش . اي رفيق من او كه راحت شد من مطمئنم . دلم به حال خودم مي سوزد كه چقدر پستم و اينكه من به واقع پست ترين آفريده ي خدايم.

صبح من و مامان و عزيز با اتوبوس رفتيم فلاح بقيه. بچه ها هم بعدا آمدند. مي خواستيم برويم بانك براي راست و ريست كردن اين حقوق بابا. اول كه خودم فكر كردم ديدم چيزي نشده ولي بيشتر كه رفتم توي عمق ماجرا ترجيح دادم ديگر به آن فكر نكنم بس كه اعصابم خرد شد . فكر نكنيد چيز خيلي عجيبي رخ داد ولي براي من اينجوري نشده بود . اي داد نمي دانم چه بگويم امروز اصلا درس نخواندم . ساعت 5 بعد از ظهر بود كه بچه هاي خاله آمدند : زهره و سجاد و سمانه . شب هم رفتند. ساعت 6 هم بود كه رفتم فلاح يك دور زدم و برگشتم.

صبح بيدار شدم درس هرگز و اصلا . يادم نيست چه كار كردم الا اينكه عزيز سر ظهر آمد خانه ي ما. تمام راه را پياده آمده بود .

دم غروب هم با دكتر رفتيم مغازه ي وحيد عمه اينها. مقداري حساب كتاب از چهل بابا مانده بود. مهدي بود. به سختي دكتر يك مقدار بهش داد آن را هم قبول نمي كرد. دو تا از عكس هاي بابا را هم اسكن كرده بود ريخت توي "سي دي". يك مقدار با فتوشاپ روش كار كرده بود. خيلي عالي شده بود. باقي "سي دي " را هم مقداري برنامه ريخت .

موقع آمدن رفتيم خانه ي عمه عذرا. كمي هم آنجا نشستيم. علي عمه هم دو تا "سي دي " داد يكيش بود "قافله" كه در مورد انقلاب و امام و اينجور چيزها بود. يكي ديگر هم كه فيلم كارتوني بود . بيچاره عمه خيلي به خودش سخت مي گيرد وضع خانه شان از وضع خانه ي ما هم بدتر است {۱۴۰۳: دنیا ندیدگی و بی‌تجربگی منجر به نوشتن چنین جملاتی می‌شه!}

صبح ساعت 6 و نيم بيدار شدم. تقريبا ديرم شده بود. سريع لباس پوشيدم و رفتم كه امتحان بدهم . برنامه سازي داشتيم بد ندادم . پروژه را هم مهلت داد براي چهار شنبه همين هفته. من كه حوصله ندارم بنويسم ببينم چه مي شود . دكتر ساعت 4 آمد. ساعت 6 دوباره رفت سر كار. مقداري تغييرات دادم توي "سايت وبم". كار ديگري هم نكردم. درس را هم كه قربانش بروم.

صبح دكتر رفت سر آب گربار، دوباره جمعه است ديگر. احسان رفت تلفن زد بليط گرفت براي ساعت 6 و نيم . عباس عمه هم آمد پمپ آب را درست كرد. باز اتوبوس ما تاخير داشت ولي اين دفعه الحمدلله كمتر {از} نيم ساعت فقط شد. ساعت يازده و ربع شب توي ترمينال تهران بوديم. سجاد را برديم خانه شان رسانديم و بعد آمديم خانه. تا اين طرف ميدون آزادي پياده آمديم چون سواره نمي شد. بعد هم آمديم آذري و بقيه راه آذري تا خانه را پياده طي كرديم. ساعت 12 شب در خانه بوديم شام خورديم و خسبيديم.

صبح دكتر از سر كار آمد. جمع و جور كرديم سريع رفتيم ترمينال آزادي. داشتيم مي رفتيم تو كه ديديم حاج قدرت دارد برميگردد. سجاد را رسانده بود. بعد از سلام خداحافظي كرديم . تو ترمينال سجاد را پيدا كرديم. اتوبوس يك ساعت تاخير داشت هنوز از تفرش نرسيده بود . به هر حال مامان اينها نيم ساعت بعد از ما رسيدند تفرش ما هم كه كليد نداشتيم يك مقدار توي باغ و اين جور جاها گشتيم . درس اندك تر از اندكي خواندم .

عمه عذرا اين هفته نيامد تفرش. مريض بود. ولي عمه رقيه بود. از چهل بابا ديگه تهران نيامده است.

صبح كه بيدار شدم ساعت 8 و نيم بود. كمي درس خواندم كم انصافي هم نكنم خوب درس خواندم. بيشتر برنامه ها را هم توي پاسكال اجرا كردم و جواب گرفتم تا ببينيم سر امتحان چه كار مي كنيم.

ساعت 3 رفتم دانشگاه. ساعت امتحان برنامه سازي را بخوانم و خواندم :8 الي 10. صبح شنبه سر فصل درس هاي كارداني ناپيوسته كامپيوتر را هم گرفتم ببينيم كجاي دنيا ايستاده ايم ديدم و ديدم كه جاي خيلي بدي ايستاده ايم ! لب مرز است با اينكه درسم بد نيست اگر نجنبم يه هفت هشت ترمي را بايد توي دانشگاه براي يه كارداني بمانيم. خاله هم آمد. دم غروب حاج قدرت و احسان هم رفتند سراغ ماشين. روشنش كردند و يك دور كوتاه هم توي خيابان زدند تا بعدا سر فرصت خودمان راهش بندازيم .

دكتر چند روز قبل فيلم 40 بابا را داده بود كه بريزند توي "سي دي" امروز رفتم و گرفتم چيز قشنگي شده بچه هاي خاله شب با خاله اينها رفتند. فردا مسافر تفرشيم .

امروز خاطرات را از روز سه شنبه 22/5/1381 تا امروز را نوشتم البته توي كاغذ نوشته بودم امروز وارد كامپيوتر و صفحه ي وب كردم

ريش هايم را امروز زدم . پيراهن مشكي را هم از تنم در آوردم چون مامان آنرا شسته بود . سر ظهر دكتر از پارك شهر زنگ زد كه فروشگاه فرهنگيان نمي دانم چي مي دهد. احسان هم كوپن ها را برداشت و رفت . من هم رفتم دانشگاه . شب دكتر رفت بيمارستان . زهره و سجاد خاله قبل از رفتن دكتر آمده بودند. خانه ي ما شب هم ماندند . راستي يادم رفت بگويم كه آقاي احمدي و خانمش هم شب آمدند و اندكي نشستند. نسبت به دفعه ي قبل كه آمدند خودم پيشرفت داشتم. بيشتر باهاش صحبت كردم او را نمي دانم.

ساعت 3 و نيم از خانه ي خاله رفتم دانشگاه. كلاس زود تمام شد . آمار داشتيم . آمدم خانه. مامان اينها نبودند. رفتم فلاح يك دور زدم و برگشتم ديدم كه هنوز نيامده اند. بالاجبار رفتم دوباره فلاح و خانه ي عزيز. تازه رسيده بودم كه مامان زنگ زد . آنجا زياد نماندم و آمدم خانه.

ظهر رفتيم دانشگاه. شب كه آمدم البته شب نيامدم تازه ساعت 6 بود كه خاله زنگ زد و گفت بيائيد خانه ي ما. مامان هم قبول كرد. توضيح اضافي ندهم ظهر قرار بود برويم شب هم بر گرديم ولي اين فرشته خودش را زد به خواب و تمام كارها را كنسل كرد حالا كه ساعت 7 و نيم شده بلند شده مي گويد برويم. من هم لج كردم جدا از آنها رفتم. شب خانه ي خاله مانديم.

صبح رفتم دانشگاه. بعد از ظهر دو ساعت اينترنت كردم. دم غروب دايي علي و زنش و غزال آمدند خانه ي ما و قبل از آنها خاله اعظم اينها با حميد و زنش . درس اصلا.

بچه هاي عمه اتوبوس گرفته بودند. ساعت 6 بعد از ظهر بود كه آمد قلعه سوار شديم. از بچه هاي خاله زهره و سجاد و خديجه با ما آمدند. درست روبروي بلوك ها نگه داشت و پياده شديم و آمديم خانه. فيلم ديروز يعني اربعين بابا را گذاشتيم. با كلاس شده بود. تفرش امكانات "ميكس" و اين جور چيزها رو نداشت تا بعدا بدهيم درستش كنند. ساعت 1 و بيست دقيقه خوابيديم . خاله اينها تا پايان فيلم بودند ها بعدش رفتند.

صبح ساعت 8 بيدار شدم. كمي درس خواندم. بخاطر انگشت دستم زياد در جريان كارهاي 40 بابا نيستم . حاجي و خاله غروب رفتند زاغر. وقتي برگشتند بعد از مدتي دوباره حاجي رفت. مثل اينكه مي خواستند ارث و ميراث تقسيم كنند . يك خورده پاسكال كار كردم . تصميم هم گرفتم كه توي "فايل منيجر" ژئوسيتيزم يك مقدار تغييرات بدهم تا بهتر بتونم سايتو كنترل كنم. بعد از ظهر مامان اينها و عمه ها با خاله رفتند سر خاك . عمو محمود و عمو حسين هم آمده بودند ولي ما پسر ها تحويل نگرفتيمشان يعن{یعنی} اصلا سر خاك نرفته بوديم كه تحويل بگيريمشون ! گوشت را دكتر و حاج احمد بعدازظهري خرد كردند .

صبح دكتر بيدارم كرد. خانه ي خاله بوديم. سعيد رفته بود سر كار. فرشته هم آمده بود. ساعت يك ربع به 10 بود كه راه افتاديم طرف تفرش با ماشين حاجي و با خاله و زهره ي خاله و حاجي. شب هنگام احسان به قول بابا قسيون كرد و رفت توي بيابان ! من هم دنبالش. نمي دانم سر چي شد. آخر سر حاجي با ماشين آمد دنبالمان و رفتيم خانه. احسان را حاجي برد ترخوران و گرداند و آورد. حالش بهتر شده بود. فرشته هم حالش خوب نبود . مقداري از كارهاي اربعين بابا را بچه ها انجام دادند.

امروز دكتر صبح رفت سركار. من هم تا ساعت 9 خوابيدم. اندازه ي يك مسئله پاسكال حل كردم. آبجي شب مي رود سر كار. زهره ي خاله هم آمده است اينجا كه تا شب پيش ما باشد يكوقت دوري از بابا ما را نكشد نمي داند بنده ي خدا كه ما منتظريم كه او برود تا هر هر خنده ي ما برود بالا. آلان كه ساعت 1 و نيم بعد از ظهر است هر دو رفته اند خريد. شب من مي روم خانه خاله انشا الله فردا عازم تفرشيم. پنج شنبه همين هفته اربعين بابا است. من كه باور نمي كنم كه بابا رفته باشد. او بايد برگردد تا من جبران كنم. وضع من يكي خيلي خراب است. يك دقيقه همين طوري شانشي دم ظهر وصل شدم به اينترنت ديدم همشهري مون ايميل زده برام. دلم مي خواست جوابش را مي دادم ولي دوباره نتوانستم برم آنلاين. ازم خواسته بود كه بگويم مراسم اربعين بابا كجاست. ازش تشكر مي كنم.

صبح يك ربع به هفت بيدار شدم. صبحانه خورديم و با حاجي آمديم. آبجي رفت بيمارستان من را هم رساند در خانه تازه رسيده بودم تو كه دكتر هم آمد. بعد رفت دنبال دعوت ملت براي اربعين بابا. من هم ساعت 10 بود كه كتاب را برداشتم و بردم كتابخانه پارك شهر پس دادم. ساعت 1 بود كه از خانه به قصد دانشگاه رفتم بيرون. دكتر رفته بود بيرون. وقتي آمدم گفت "تو ديدي من كليد نبردم كجا رفتي"گفتم من از تفرش آمدم كه برم دانشگاه. به هر حال مثل اينكه رفته بود بيمارستان آبجي كليد را از او گرفته بود. ساعت يك ربع به هفت رفتم كليد را به او پس دادم.

مثل اينكه محمد عمه نصرت بنده ي خدا دوباره بيمارستان بستري شده. اي داد انشا الله صحت را بازيابد.

صبح رفتم دانشگاه بچه ها توي حياط بودند گفتند زياد درس مي دهد ديرتر بريم بهتر است ولي مثل اينكه استاد يكي از بچه ها را توي كلاس گير انداخته بود! داشت درس را براي هم او مي گفت. ما هم ساعت 9 رفتيم سر كلاس. ظهر رفتم خانه ي خاله. آبجي هم آنجا بود شب هم مانديم آنجا دكتر امروز كلا سر كار است 24 ساعته

صبح همه سر خاك بابا بودند داشتند سنگ را جا مي گذاشتند. من نرفتم. حقيقتش دستم اذيتم مي كرد ولي نه در آن حد كه بميرم. امروز آب گربار هم توي "باغ همواره"بود دكتر تا ساعت 2 و نيم سر آب بود. ساعت 3 بود كه من و فرشته و دكتر با خاله و حاج قدرت حركت كرديم طرف تهران با ماشين خاله البته. راستي ديروز يادم رفت كه بگويم سجاد خاله با ما آمد تفرش و عزيز هم همراه مامان اينها بود در تفرش آمدن. به هر حال عزيز و سجاد ماندند پيش مامان و احسان و فايزه. سه ساعته رسيديم تهران آبجي رفت سر كار.

صبح ساعت 5 عمه عذرا زنگ زد كه بيدار شيد. دكتر هم گفت بيداريم، شما بريد ترمينال آنجا همديگر را ميبينيم. بعد رفت حمام. خلاصه يك ربع به 5 از خانه رفتيم بيرون. اصلا ماشين پيدا نمي شد ولي به هر حال 5 و 5 دقيقه در ترمينال جنوب بوديم. مامان و دو تا آبجي ها وايستادند كه عزيز مراسم سالگرد بابا محمد(باباي مامان)را بگيرد بعد ظهر با خاله اينها بيايند.

سنگ خاك بابا را هم آوردند. كارگر عمو تقي اينها آورد. خيلي قشنگ است. دوست داشتم شعرش را اينجا مي نوشتم ولي اين محيط _منظورم محيط نوشتاري اينجاست_مناسب نيست. مامان اينها هم آمدند. دم غروب احسان داشت ماسه سرند مي كرد با سجاد كه بريزد بالاي خاك بابا كه فردا كه سنگ را كار مي گذارند آماده باشد. من هم رفتم كمكش ولي متاسفانه انگشت وسطي دست راستم رفت زير فرغون و پايين در :داشت از سر بالايي مي آمد بالا رفتم زير فرغون را بگيرم كه راحتتر بيايد بالا كه اينچنين شد. فضاي خانه دوباره در هم رفت. البته من هيچي نگفتم ولي به هر حال نبايد زياد توقع داشت چون 40 روز نمي شود كه بابا رفته. احسان هم خيلي ناراحت شد مخصوصا اينكه دكتر از او خواست بهتر كار انجام دهد همان موقع كه احسان ناراحت شده بود به دكتر گفتم كه من هر چيزي را كه لازم بدانم به احسان مي گويم لازم نيست كسي از طرف من به او امر و نهي كند بعد هم رفتم "زمين بلندي" يك دل سير گريه كردم براي بابا .بار اول بود كه چنين كاري مي كردم شب درد دستم خيلي اذيتم مي كرد كلي ناله كردم .زير ناخن خون مردگي شده بايد ناخن بيفتد

صبح كه بلند شدم نشستم پاي كامپيوتر. بر خلاف ديگر روزها خيلي توي اينترنت كار كردم. اين نو آور هم عجب چيز بيخوديه. رفتم توش ايميل گرفتم قبلا كه اصلا مرورگر پيداش نمي كرد؛ الان هم كه پيداش مي كنه كار نمي كنه. هر چي از توي ي"ياهو" و"هاتميل" ايميل زدم نيامد توي صندوق پستي. در عوض 6 تا نامه ميرفت توي آنجايي كه از آنجا ايميل زده بودم كه "متاسفانه ايميل به كاربر ما نرسيد". گفتم ريدم توي اين" اولين پست الكترونيكي ايراني". آخر سر گفتم ما منت هاتميل رو هم داريم فونت فارسي هم نخواستيم .

ساعت 10 و نيم رفتم مغازه وحيد عمه ولي فكر مي كردم همان مغازه قبلي اش است ديدم بسته است آمدم ظهر هم رفتم ديدم بسته است رفت خانه عمه آنجا گفت پسر حميد عمه كه مغازه عوض شده است. گفت رفته سر 20 متري ما هم رفتيم ته 20 متري{!} داشتم بر ميگشتم _فهميده بودم كه اشتباه كرده ام_كه ديدم خود پسره آمد. به هر حال با مهدي رفتيم مغازه دوستش. آنجا يه خورده تغييرات با اجازه من داد توش. بعد هم من پرينت رو ورداشتم آوردم خانه كه ببينند خوب است آنها هم گفتند نظراتشونو بعد بردم و 30 {تا} چاپ كرد .ماند 20 تا اعلاميه رنگي كه اينجا دونه اي 600 تومان پرينت مي كرد مهدي گفت كه ايران فيلم 250 تومن ميكنه بهتره. ساعت 4 و نيم مهدي آمد اينجا و بعد رفتيم چهار راه وليعصر و آنها را هم رديف كرديم. توي اتوبوس صحبت اينترنت و اين جور چيزها بود. بهش گفتم كه يه سايت دارم توي "ژئوسيتيز" و از اين جور چيزها. بعد دست كرد يه كارت اينترنت داد بهم از سهند. بهش گفتم من تعارف بلد نيستم يا پس بگير تعارفتو يا ورش مي دارم. پس نگرفت و من ورداشتم. دستش درد نكند.

توي خانه عمه عذرا و فاطمه خانم بودند. دكتر هم بعدا آمد . اي داد بيداد امروز چه دل پري داشتيم. راستي يادم رفت كه بگويم سجاد دم غروب آمد خانه ما كه فردا صبح زود بريم تفرش.


{ سال ۱۴۰۳: اعلامیه را که می‌خواستیم سفارش بدیم یارو متن آماده‌اش را خواند: «مرحوم مغفور جنت مکان خلد آشیان...» بابا که سن و سالی نداشت که این چیزها پشت سر اسمش ردیف بشه. گفتم این‌ها رو بردار. یارو برداشت و بعد گفت: «حالا بیشتر فکر کن شاید با تاسف و تاثرش رو هم خواستی برداری» گفتم نه خوبه چاپ کن. داشتم برمی‌گشتم خونه که یک دفعه دوزاریم افتاد که چی به من گفت. ادامه نداره. برگشتم خونه و تا بیست و یکسال و هشت ماه بعد که همین الان باشه این حرف رو فراموش نکردم.}

صبح رفتم فلاح. دلم گرفته بود. درس خيلي اندكي خواندم. دكتر هم صبح از همان سر كار رفته بود خانه ي خاله دنبال چك و ضمانت و اينجور چيزها. وقتي آمد نشست سر تنظيم متن اعلاميه 40 بابا از روي متن هايي كه ما نوشته بوديم . ساعت 1 بود كه حاضر شديم با سجاد و رفتيم آزادي سجاد از همانجا رفت خانه شان و من هم دانشگاه. ساعت 6 كه برمي گشتم توي ايستگاه اتوبوس تمام رفيقا جمع بودند. يكي از دوستام گفت خدا رحمتش كند چه نسبتي داشت باهات؟ فكر اينجا را نكرده بودم به افق دور نگاه كردم و گفتم شوهر عمه ام بود! بيچاره حاجي اينقدر با بابا خوب بود حالا سزاي خوبي اش اينست. خانه كه رسيدم عمه رقيه نشسته بود قبلش هم يا همزمان با او عمه عذرا آمده بود كه البته وقتي من آمدم رفته بود.

صبح رفتم حمام دكتر امروز هم نمي آيد نشستم بعد از اندكي درس خواندن سر تنظيم متن اعلاميه بابا حوصله نداشتم زياد كار كنم ولي دوست داشتم توي آن به چند چيز اشاره كنم: يكي قسم بخورم به"ن والقلم و مايسطرون"و در جاي ديگر بگويم كه "اقرا باسم ربك الذي خلق" كه هر دو به معلمي و آموزگاري بابا دلالت دارند. ساعت 3 رفتم دانشگاه. وقتي آمدم ساعت 8 و ربع بود. خاله اعظم هم در خانه بود. صبح يه خورده پاسكال كار كردم ولي آخر سر كه نتيجه كار رو داشتم مي ديدم همه اش را اشتباها پاك كردم شب فضاي خانه يك مقدار سنگين بود و احسان با سجاد بد رفتار كرد سجاد هم ناراحت بود

صبح دكتر رفت دنبال حقوق و اين جور چيزها. بعد زنگ زد ساعت 10 بود كه من فروشگاه فرهنگيانم كالابرگ 238 رو بردار بيار گوشي را گذاشت. بعد نگاه كه كرديم ديديم نداريم بالاجبار رفتم گفتم دكتر جان نداشتيم برگرد خانه خنده ام گرفته بود ساعت 1 رفتم دانشگاه دكتر امشب شب كار است دايي علي شب با دو تا بچه كوچيكاش آمد خانه ما.

صبح بلند شدم رفتم حمام.

آخ يادم رفت بگويم ديشب خواب بابا را ديدم. اينجوري بود كه"من قهر كرده بودم و بابا هم در خانه نبود _با بابا دعوايم شده بود _رفته بودم سر كمد لباس ها كه لباس هايم را بردارم و بروم از خانه بيرون. مامان هم پيشم بود ولي يادم نمي آيد كاري كرده باشد. داشتم مي آمدم كه بابا از در آمد تو. خنديد و گفت "جان" بعد هم بغلم كرد و مثل هميشه كه بغل مي كرد آدم را و همراه خود مي برد همانطور مرا بغل كرد و با خود برد. داشت مي برد كه بيدار شدم"اي داد وقتي خانه بود قدرش را نمي دانستيم، پيشش ننشستيم و امروز منتظريم كه خوابش را ببينيم.

ساعت 7 رفتم دانشگاه. تا ساعت 12 آمار داشتيم. ساعت 4 بعد از ظهر رفتم فلاح و دوري زدم و آمدم خانه. بچه هاي خاله هم آمده بودند و بعد با آبجي رفتند خريد. عمه بتول هم آمد با محمد آقا مقداري نشستند و بعد رفتند. بنده ي خدا پايش شكسته بود توي هيچكدام از مراسم بابا نبود

صبح از خواب زودتر از بقيه بيدار شدم. خواستم بروم سرخاك بابا ولي نمي دانم چرا نرفتم و به از پنجره نگاه كردن كفايت كردم تا اينكه ديدم از پنجره كه دكتر دارد مي رود من هم پريدم كه با او بروم. چند تايي فاتحه خوانديم براي بابا و بابا احمد و عمه نصرت و شوهرش كه همگي در كنار هم آرام گرفته اند.

بعد رفتيم صبحانه خورديم. حاج قدرت و احسان و سجاد رفتند ترخوران. من و محمد حسن يا همون دكتر و فايزه هم رفتيم باغ پيش عمه عذرا و حاجي. مي خواستيم با حاجي برويم چك عمو تقي را پس بدهيم كه عمو نبود ماند براي بعد. سپس !همگي بغير از آنهايي كه ترخوران بودند و مامان و خاله بقيه با حاجي رفتيم "ميخورقان". يه خورده سر و شاخه ي درخت ها را هرس كردند و بعد هم آمديم. ساعت 2، چهار تا پسرا حاضر شديم و حاج قدرت رساندمان ترمينال و با تعاوني 2 آمديم كه بياييم تهران. ساعت 8 بود كه در خانه بوديم. دكتر از همون ترمينال، البته ترمينال جنوب در تهران، رفت سر كار. مامان اينها هم كه بعد ما راه افتاده بودند ساعت 5 رسيده بودند.

امروز صبح رفتم بانك دفترچه قسط خانه را عوض كردم و پول را ريختم به حساب و بعد رفتم فلاح يه دوري زدم و آمدم خانه.

زهره ي خاله و سجاد هم آمده بودند. رفتم كيك يزدي هم گرفتم و بعد ما سه تا پسرا با سجاد رفتم ترمينال جنوب كه برويم تفرش. مامان و بقيه هم با خاله اينها آمدند. يادم رفت بگويم با عمه عذرا و حاج احمد رفتيم تفرش. اتوبوسه خيلي جان كند. 4 ساعت و نيم شد. ساعت 3 بود كه رسيديم.

بعد از ظهر رفتيم سر خاك بابا. البته خانه ي ما تا پيش خاك بابا بيش از 20 متر فاصله ندارد ولي امروز بعد از ظهر پنج شنبه است و به طور رسمي رفتيم پيش او. باورم نمي شود بابا رفته باشد هر وقت كه فكر آن را مي كنم خودم فكرم را منحرف مي كنم. شوخي نيست كه بابا براي هميشه رفته. آدم ديوانه مي شود.

از همان سر خاك با دكتر رفتيم كه برويم"گربار" آب را كه مي آورند توي باغ ما هم باشيم. در راه با حاج احمد و آقا تقي همراه شديم. آقا تقي توي گربار ما را گذاشت رفت پيش فامیل‌هایش و ديگه اصلا پيش ما نيامد. آب را ساعت 8 غروب پايين كرديم به طرف "باغ همواره" بعد هم رفتيم عباس عمه را صدا كرديم كه نوبت اول تو آب را بينداز پاي زمين هايت.

آمديم با حاجي خانه .خاله و حاج قدرت هم كه رفته بودند "زاغر"سر به پدر حاج قدرت بزنند هم آمدند. شام خورديم و دكتر و حاج احمد رفتند سر آب. ما هم گرفتيم خوابيديم. دكتر ساعت 1 و نيم بعد از نيمه شب آمده بود خانه.

{چند خطی سانسور شد.}

دكتر صبح رفت سر كار. من هم رفتم كتابخانه ي پارك شهر يه كارت المثني گرفتم و بعد رفتم كتاب بگيرم ديدم تمام آن كتابهايي كه مي خواسته ام را ملت بردن . آخر سر "راهنماي عيب يابي توي مايكروسافت فرانت پيج" رو گرفتم. بعد هم رفتم موهايم را اصلاح كردم؛ البته فقط دورش را زدم كه خيلي در هم ريخته بود. وقتي آمدم خانه عمه عذرا هم بود .ساعت 1 و نيم بود كه رفتم بانك قسط خانه را واريز كنم دفترچه تمام شده بود ماند براي فردا _چه_امروز تعويض نكرد دفترچه را.

اندازه ي دوتا مسئله امروز پاسكال خواندم و ديگر هيچ.

امروز صبح دكتر و حاج احمد و آقا پرويز رفتند محضر براي امضا چند سند. من هم براي صفحه هاي وبم تگ "متا" را اضافه كردم؛ حالا يه موتور جستجو رفت يه چيزي رو بگيره از اين سايت ما.

ساعت 1 رفتم دانشگاه. برنامه سازي داشتيم. ساعت 6 و نيم كه در خانه بودم عمه عذرا با حاجي و دوتا دختر هايش با خاله زهرا و حاج قدرت در خانه بودند. همان موقع هم حاج احمد و حاج قدرت و دكتر حاضر شدند كه بروند جاده قم براي سنگ خاك بابا اقدام كنند. من هم چند تا ايميل نوشتم كه وقتي رفتم آنلاين بفرستم براي دعوت به آمدن به اين سايت كه الان داريد در آن گذران وقت مي كنيد.

راستي صبح يكسر رفتم خانه عزيز. مهتابي اش خراب بود هر چه كلنجار كردم درست نشد كه نشد

امروز صبح دكتر رفت بيمارستان. من هم نشستم سر كامپيوتر. قالب وبلاگم رو تو پرشن بلاگ عوض كردم. آدرس همين سايت رو هم توش اضافه كردم {http://geocities.com/aryoo_ir}

تا ساعت 2 سر كامپيوتر بودم. يادم رفت بگويم كه ساعت 9 رفتم از چند تا سند فتوكوپي گرفتم. بعد هم رفتم دنبال حاج احمد كه بريم محضر. مثل اينكه يك جا رو امضا كرده بوده جاي ديگر را انگشت زده كه ديدم دارند با فاطمه خانم دم مجتمع بهزيستي بر ميگردند. رفته بودنو و درست كرده بودن.

ساعت 3 رفتم دانشگاه. آمار و احتمال داشتيم. استاد دو خط گفت ديدم رنگ خودكار تموم شد. همين طور نشستيم به گوش كردن. يكي از دوستام"آقاي ظروفي" هم يكساعت بعد از كلاس آمد. از من پرسيد كه چي ها رو درس داد. خودكار رو نشونش دادم گفتم رنگ خودكارم تموم شده تو كلاس نبودم(توجهي به كلاس نداشتم) گفت بهتر از مني كه اصلا خوكار نياوردم! گفتم بچه فرهنگي ها ازين بهتر نمي شوند .خنديد.آن تراكت كه داد استاد ازش اجازه گرفتم آمدم خانه. جلوي در عمه رقيه را ديدم كه داشت از خانه ما مي رفت. سلام و احوالپرسي كرديم و رفت. همين الان هم كه ساعت 8 و يك دقيقه بعد از ظهر است خاله زهرا و حاج قدرت آمدند اينجا.

صبح با دكتر نشستيم پاي اينترنت غزل مولوي رو پيدا كنيم كه ميگويد

زخاك من اگر گندم برآيد{ / }از آن گر نان پزي مستي فزايد

البته نصفش را بلد بوديم مي خواستيم روي خاك بابا بنويسيم كه البته پيدا نكرديم يك جا گفت بيا بخر ديوان شمسو، گفتم بي يخ !ببخشيد من آدم بي تربيتي نيستم ولي اين يكي رو از دوران بچگي به ياد دارم و توي ضمير ناخودآگاهم ثبت شده است .

بعد از اتمام كار با اينترنت رفتم دنبال خريد خيار و گوجه فرنگي .

الان كه تا به اينجا را نوشته ام ساعت 11 صبح است بايد بنشينم پاسكال بخوانم كه دوباره نيفتم كه چنين نمي كنم.

ساعت 7و 30دقيقه است البته بعدازظهر. ساعت 1 رفتم دانشگاه از سر بالايي كه مي رفتم بالا ديدم استاد هم دارد مي رود بالا همراهش نشدم و پشت سرش رفتم. ساعت 3 بود. گفت تو گروه كار دارم نيم ساعت بعد برميگردم. نيم ساعت گذشت ديديم استاد كلاسو دودر كرد و با رفيقش رفت از سر پاييني پايين. ما هم آمديم آزادي خانه ي خاله. يه فرم بود گرفتم. يك كتاب شعر هم از معيني كرمانشاهي داد براي شعر سر خاك بابا. گفتم خاله كاري كردي تمام شعر هايي كه جمع كرده ايم بريزيم دور از شعرهاي اين بنويسيم. اسم كتابش هم بود "اي شمع ها بسوزيد" خدا وكيلي توي اين دنيا نه عموي درست و حسابي داريم نه دايي ولي اين خاله ام چيز ديگريست. بعضي وقت ها كه فكر مي كنم مثل بقيه ملت نيستيم ياد خاله مي افتم آرام مي گيرم .{🤦‍♂️}

آمدم خانه. خاله اعظم هم ساعت 5 و نيم بود كه آمد. يادم رفت صبح كه قسمت اول خاطراتم را نوشتم بنويسم هم اكنون عمه عذرا هم اينجاست.

صبح رفتم دانشگاه. آمار و احتمال داشتيم. به دل بابا موند ما يك روز كامل بريم سر كلاس ولي اين يارو ساعت 8 كه مي آيد سر كلاس تا خود ساعت 12 درس مي دهد و حيف كه بابام نديد من ميرم درست حسابي دانشگاه. به هرحال ساعت 1 خانه بودم.

ساعت 6 هم {رفتم} انقلاب كارت اينترنت بگيرم يك خورده به وضع سايتم و وبلاگم توي پرشن بلاگ رسيدگي كنم. سايتم را كلا ريختم توي آريو آي_آر.خواستم انگليسي بنويسم توي اين محيط نمي شد.

شب دايي نبي و زنش آمدند. من اصلا جلو نيامدم تا وقتي كه رفتند.

آقاي احمدي دوست بابا هم زنگ زد. گفت فردا مي آييم يك سر آنجا.

دكتر هم شب چند مرتبه تماس گرفت ديگر هيچ.

امروز ساعت 11 آب گربار نوبت ما بود. مامان از صبح با خديجه ي خاله توي باغ بود سر پياز و وجين كردن آن. آب را دكتر گرفت. البته ما هم بوديم كنارش. توي باغچه هم آورديم و باغ انگوري يعني باغ انگور را هم آب كرديم. درخت هاي اطراف زمين ها را هم آب داديم. ساعت 6 بود كه مامان اينها به طرف تهران حركت كردند ما پسر ها هم كه با اتوبوس رضاي عمه نصرت يا به قول سجاد خاله( كه خيلي بي غيرت است و تهمت نابجا مي زند به پسر عمه ي من)با رضا واحدي آمديم تهران. البته از تفرش كه در آمديم ساعت 7 بود و در كنار خانه كه پياده شديم ساعت10.

عمه از تفرش غوره آورده بود تهران. كمك كرديم سه تايي و برديم خانه شان رسانديم. مامان اينها دقايقي بعد از ما رسيدند. ماشينشان چند نوبتي خراب شده بود.

صبح من رفتم قنادي شيريني گرفتم و بعد آمدم خانه. بعد از آن _چقدر نوشتم بعد_با دكتر رفتيم ترمينال جنوب و بعد هم حركت بسوي تفرش. خيلي دير رسيديم. ساعت 4 رسيديم تفرش. مامان و فايزه هم كه با خاله اينها آمده بودند خيلي زودتر از ما رسيده بودند.

امروز سال مشهدي ابراهيم شوهر عمه نصرت مرحوم است. فاتحه اي براي بابا خوانديم و ناهار مختصري و بعد هم رفتيم مجلس ختم كه توي مسجد بود. همه اش صحبت بابا بودآنجايي كه آمديم به قبرستان براي اينكه فاتحه اي بخوانيم همه دور خاك بابا جمع بودند حتي تمامي بچه هاي عمه نصرت.

سر خاك بوديم كه من فهميدم و شايد دكتر و كسان ديگر كه محمد عمه نصرت توي بيمارستان تفرش بستري شده؛ عمل هم رويش انجام شده. يه سينوس داشته. به هرحال همراه با جمعيت به خانه عمه نصرت رفتيم و جلو در خداحافظي كرديم و با حاج قدرت گشتيم توي باغ. بعد هم همگي دوباره رفتيم سرخاك بابا؛ تا آفتاب غروب كرد آنجا بوديم.

يادم رفت بگويم كه قبرستان با خانه ما تنها 10 قدم فاصله دارد و زمين هاي زراعي مان هم چند قدمي بالاتر ازقبرستان است و بابا دقيقا در كنار و بين خانه و زمين هايش آرام گرفته است .ماسر خاك بوديم كه دكتر و حاجي و فايزه رفتند ترخوران براي سنگ قبر ديدن و اينكه دكتر پسند نكرده بود و قرار است تهران سفارش بدهيم وبعد ببريم تفرش.

صبح ساعت 9 بود كه احسان رفت در را باز كند. من هم كه خواب بودم و چشم هايم بسته همانطور كه شرح دادم {سال ۱۴۰۳: کجا شرح دادم؟!} لحاف تشك را كول كردم و آمدم اتاق ديگر. عمه عذرا و حاج احمد بودند. من رفتم حمام؛ پيششان ننشستم. وقتي در آمدم رفته بودند. مامان گفت بهم كه برو ببين اين (به قول دوستم آقاي طاهري دوست چهار ساله دوران دبيرستانم ) كوپون ها وضعيتشون چطوره. من هم رفتم ديدم وضعيتشون خوب بود! قند بود و شكر. اولين بار توي عمرم بود كه چنين كاري كردم. قبلا نمي دانستم كي مي آورد و كي مي دهد بخوريم. عصباني هم كه مي شد بابا، مي گفتم آدم اينقدر براي انجام وظايفش منت سر بچه هايش نمي گذارد. حكايتي داشتيم ما. خدا رحمت كند بابا را. از دست من يكي كه راحت شد.

امروز رضاي عمه نصرن {نصرت} آمد دم خانه ي ما. تمام فك و فاميل هم كه مي خواستند بروند تفرش هم در خانه ما جمع بودند. آخر سر هم رفتند. از ما هم فرشته و احسان رفتند. ما بقيه هم فردا مي رويم.

بعد از دو هفته و نيم دوباره وقايع نگاري ام را از سر مي گيرم؛ علت هم مرگ پدرم بود. درست است. بابا رفت بي آنكه من كوچكترين جوابي به نيكي هايش بدهم. بابا در بيمارستان عيوض زاده از اين دنيا كوچ كرد بي آنكه به من فرصتي دهد كه گذشته ي تاريك خودم را جبران كنم. بابا بعد از سي سال معلمي در حالي از دنيا رفت كه چند روزي به پايان خدمتش در آموزش و پرورش باقي بود. همواره مي گفت بعد از بازنشستگي به تفرش مي روم و ديدم وه كه چه بي طاقت بود و به انتظار آن نيز ننشست و در كنار پدر و خواهر خود آرام گرفت كه خود چنين خواسته بود؛ و من سعي در ناباوري آن چيزي را دارم كه همواره از آن مي هراسيدم : مرگ پدر، و دردناك تر از هجرت او، بر روي خاك ماندن منست. من كه در زندگي هيچگاه او را در آغوش نكشيدم و نبوسيدم و جانكاه ترين خاطره ام صداي مهربان بابا وقتي كه مي گفت :"آريو با من نمي جوشد..." لحظه اي كه باور كردم او را عاشقانه دوست مي دارم در بيمارستان لقمان اندك ساعتي بعد از سكته ي خانه افكن بابا بود وقتي از فشار درد ناله مي كرد كه هيچگاه پدر مقاوم خود را چنين نديده بودم و وقتي او را بوسيدم و او كه تنها جوابش نگاه بود كه بوي جدايي مي داد. جمعه 14 تير وقتي همه در ماتم بودند و بابا تازه ما را گذاشته و رفته بود گفتم آنجاي او از اينجا بهتر و مردمانش كساني اند كه به پاكي دل و صداقت باطن او ايمان و باور دارند. بابا رفت و من در سوگ او نشسته ام در حالي كه همواره با شفيعي بر سر خاك او حاضر مي شوم چرا كه روي آن را ندارم كه با او تنها برابر شوم. خدايش رحمت كند كه در آسمانها بزرگتر از زمين بود و از دست مولايش حسين سيراب كند كه در عطش و تب دنيا را بدرود گفت.