چهارشنبه 29 آذر، ساعت یازده و بیست و هفت دقیقه‌ی شب تهران لرزید. چیزی که من در عالم غافلگیری حس کردم دو لرزش با فاصله‌ی خیلی کم از همدیگه بود. لرزش اول نیم‌خیزم کرد و نگاهی به لامپ انداختم که تکان می‌خورَد یا نه و بلافاصله لرزش دوم. زلزله صدا هم داشت. صدایی پر هیبت و زیر و رو کننده، صدایی که می‌فهماند ضعیف‌تر از چیزی هستی که تصور می‌کنی.  این چیزی است که الان بخاطر میارم.

درنگ نکردم. شک نداشتم که اول باید لباس بپوشم و لباس را هم تکمیل و گرم بپوشم. بعد سوییچ ماشین را برداشتم. خیلی دنبال کارت بانکی‌ام گشتم و بالاخره پیداش کردم. کارت‌ملی و مدارک ماشین را هم برداشتم. «اینه زندگی!» و «چقدر فکر کار و پول بودی؟» مدام در ذهنم رژه می‌رفت. حالت تمسخر بهم دست داده بود. من قطعا نه آدم «پولدار»ی هستم و نه «در تلاش برای پول در آوردن» ولی فکر کسب و کارم بخش زیادی از زندگیم رو پرکرده.

مادرم و خواهر کوچکم هم کوله‌ی نجاتشون! رو آماده کرده بودند. خواهر بزرگم در خانه ماند و ما به عنوان آخرین خانواده به پایین و میان جمع همسایه‌ها رفتیم! زنها در پاگرد طبقه اول تجمع کرده بودند و مردها جلوی در. چند دقیقه‌ای بودیم و صحبت کردیم و بعد بالا آمدیم که خواهرم گفت: «تلویزیون اعلام کرده احتمال اینکه این زلزله، پیش‌لرزه‌ی زلزله‌ی اصلی باشه بسیار زیاده و مردم شب بیرون باشند.»  دیگه وقتی خواهرم بترسه یعنی شب رو باید بیرون باشیم!

ساعت از دوازده شب گذشته بود. ماشین را توی پارکینگی نزدیک خونه می‌زارم. رفتم و دیدم خوشبختانه بخاطر زلزله باز کرده.  توی خیابان فرعی کنار ساختمان پارک کردم و در ماشین مستقر شدیم و فقط یکبار رفتیم و پتو آوردیم.

خیابان اصلی بسیار شلوغ شده بود و تنها قانون خیابان فرعی ما که یکطرفگی و ورود ممنوعی آن از خیابان اصلی بود به کرات شکست! قبلا به ندرت دیده بودم که این اتفاق بیفته و ترسیدم که اگر خدایی ناکرده زلزله بیاد و نظم بشکنه، ما مردم تحت نظارت هیچ قانون «خدا وضع»و «بشر وضع»ای در نخواهیم آمد

خدا رو شکر تا وقتی دور و بر شلوغ بود زمان به سرعت می‌گذشت ولی کم‌کم که مردم و ماشین‌ها رفتند و خیابان خلوت شد دیگه غیر قابل تحمل شد ولی از طرفی کسی هم مسئولیت بزرگ «بازگرداندن بقیه به زیر سقف» را به عهده نمی‌گرفت لذا تا یک ربع به همدیگه می‌گفتیم: «برگردیم حالا؟ من نمی‌دونم! حالا چیزی هم تا صبح نمونده!» ولی بالاخره برگشتیم. ماشین رو بردم و در پارکینگ گذاشتم و یک پتو را هم محض احتیاط گذاشتم در ماشین بمونه.

فضای باز کنار خیابون اصلی متعلق به شهرداریه. موقع برگشت دیدم درش را باز کرده‌اند و ماشین‌های زیادی آنجایند. گوشه خیابان هم تقریبا پر بود از ماشین‌هایی که پارک بودند.

ساعت پنج و نیم در خانه بودیم. نماز را در حالی اقامه کردم که بنیاد زندگی را سست دیدم! ساعت شش، توکل بر خدا گویان خوابیدم.

نوشته شده در: 1396-10-01 (6 سال 4 ماه 3 هفته پیش)

من محسن هستم؛ برنامه‌نویس PHP و Laravel و Zend Framework و پایتون و فلسک، ولی بیشتر تمرکزم روی لاراول است. این سایت را اولین بار با فلسک نوشتم ولی بعد تصمیم گرفتم آن را با لاراول نیز پیاده‌سازی کنم. هم نسخه‌ی فسلک و هم نسخه‌ی لاراول را می‌توانید روی گیت‌هابم پیدا و دانلود کنید.

برای ارتباط با من یا در همین سایت کامنت بگذارید و یا به dokaj.ir(at)gmail.com ایمیل بزنید.

پست قبلی: یادی از گذشته
پست بعدی: اهمال‌کاری

در مورد این مطلب یادداشتی بنویسید.