صبح ساعت 5 عمه عذرا زنگ زد كه بيدار شيد. دكتر هم گفت بيداريم، شما بريد ترمينال آنجا همديگر را ميبينيم. بعد رفت حمام. خلاصه يك ربع به 5 از خانه رفتيم بيرون. اصلا ماشين پيدا نمي شد ولي به هر حال 5 و 5 دقيقه در ترمينال جنوب بوديم. مامان و دو تا آبجي ها وايستادند كه عزيز مراسم سالگرد بابا محمد(باباي مامان)را بگيرد بعد ظهر با خاله اينها بيايند.

سنگ خاك بابا را هم آوردند. كارگر عمو تقي اينها آورد. خيلي قشنگ است. دوست داشتم شعرش را اينجا مي نوشتم ولي اين محيط _منظورم محيط نوشتاري اينجاست_مناسب نيست. مامان اينها هم آمدند. دم غروب احسان داشت ماسه سرند مي كرد با سجاد كه بريزد بالاي خاك بابا كه فردا كه سنگ را كار مي گذارند آماده باشد. من هم رفتم كمكش ولي متاسفانه انگشت وسطي دست راستم رفت زير فرغون و پايين در :داشت از سر بالايي مي آمد بالا رفتم زير فرغون را بگيرم كه راحتتر بيايد بالا كه اينچنين شد. فضاي خانه دوباره در هم رفت. البته من هيچي نگفتم ولي به هر حال نبايد زياد توقع داشت چون 40 روز نمي شود كه بابا رفته. احسان هم خيلي ناراحت شد مخصوصا اينكه دكتر از او خواست بهتر كار انجام دهد همان موقع كه احسان ناراحت شده بود به دكتر گفتم كه من هر چيزي را كه لازم بدانم به احسان مي گويم لازم نيست كسي از طرف من به او امر و نهي كند بعد هم رفتم "زمين بلندي" يك دل سير گريه كردم براي بابا .بار اول بود كه چنين كاري مي كردم شب درد دستم خيلي اذيتم مي كرد كلي ناله كردم .زير ناخن خون مردگي شده بايد ناخن بيفتد

نوشته شده در: 1381-05-17 (22 سال 2 ماه 3 هفته پیش)

من محسن هستم؛ برنامه‌نویس سابق PHP و Laravel و Zend Framework و پایتون و فلسک. تمرکزم بیشتر روی لاراول بود! الان از صفر مشغول مطالعات اقتصادی هستم.

برای ارتباط با من یا در همین سایت کامنت بگذارید و یا به dokaj.ir(at)gmail.com ایمیل بزنید.

پست قبلی: چهارشنبه 16/5/1381
پست بعدی: جمعه 18/5/1381

در مورد این مطلب یادداشتی بنویسید.