نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 17 سال 3 ماه پیش تحت عنوان خاطرات-خدمت وبلاگ
صبح آمدم پادگان. دکتر که سر کار بود لذا خودم باید میآمدم. آمدم تا تقاطع جمهوری با انقلاب { منظور کارگر بوده.} سپس سوار یک تاکسی شدم که بیایم بهارستان. نزدیک بهارستان که رسیدیم گفتم شهدا هم میروید گفت آره. نزدیک شهدا که رسیدیم گفتم میره داخل پیروزی و گفتند آره. انتهای پیروزی گفتم میره پایین گفتند آره. خلاصه نزدیک پادگان رسیدیم و من پیاده شدم و دیدم همه پیاده شدند. همه سرباز بودند و همه سرباز صفر یک. جالب اینکه من اصلاً توجهی نکرده بودم به آنها، حتی بقل دستیام در صندلی جلو. خیلی سفت نشسته بودم که لباس کار سربازیام نخورد بهش و کثیف نشود. حالا فهمیدم که همهشان «چس ماهی»! بودهاند به قول محسن طاهری نژاد.
صبح و بعد از ظهر را در استرس بازدید گذراندیم که خوشبختانه صورت نگرفت. شب از مرخصی شبانه استفاده کردم و آمدم خانه. همه در تدارک رفتن به فرودگاه بودند. عزیز هم آمده بود خانه ما. خلاصه پرواز قرار بود ساعت نه و بیست و پنج دقیقه به زمین بنشیند. مامان اینها ساعت یک ربع به هشت از خانه رفتند بیرون. من و عزیز در خانه ماندیم و وظیفه من هم شد روشن کردن ریسه و دود کردن اسفند.
ساعت یازده مامان اینها از فرودگاه برگشتند به همراه حاج فایزه. ماچش کردم. شام خوردیم. من در این مدت سربازی بیشتر به خودم فکر میکنم البته اگر بپذیریم که قبل از خدمت به دیگران هم فکر میکردم. در این مدت که فایزه حج رفته بود اصلاً به او و اینکه الان کجا است، چه میکند، در حرم پیامبر است یا در مسجدالحرام، در سعی صفا و مروه است یا در طواف خانه خدا { فکر نمیکردم } در مدت زمان بین آمدن مامان اینها به خانه تا مدت به خواب رفتن خودم همهاش به خواب فکر میکردم و اینکه کسری خواب خواهم داشت فردا!
فایزه از مکه سوغاتیهایی هم آورده است، برای من یک ریش تراش بیسیم {!} و یک ساعت. البته این را برای هر سه برادرش آورده است البته به جز ریش تراش برای دکتر.
محل نظافت ما تغییر کرده است و افتادیم نظافت عمومی اطراف هنگ و کلاس حفاظت.
من محسن هستم؛ برنامهنویس سابق PHP و Laravel و Zend Framework و پایتون و فلسک. تمرکزم بیشتر روی لاراول بود! الان از صفر مشغول مطالعات اقتصادی هستم.
برای ارتباط با من یا در همین سایت کامنت بگذارید و یا به dokaj.ir(at)gmail.com ایمیل بزنید.
در مورد این مطلب یادداشتی بنویسید.