نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 22 سال 1 ماه پیش تحت عنوان yahoo-geocities وبلاگ
صبح ساعت 9 بيدار شدم. خيلي دير بود. فرشته هم دير آمد. سرش درد مي كرد. بعد از ظهر خاله و زهره و سجاد آمدند خانه . صبح فيلم اربعين بابا را دادم ويدئو كلوپ تكثير كنه يه نسخه اش را بدهيم عبدالله عمه نصرت . بعد از مراسم دكتر را كشيده بوده كنار گفته بوده بهش . به ما ميگه دكتر كه، عيب نداره بچه هاي عمه نصرت با همه فرق دارند .
يه بار ساعت 3 رفتم براي گرفتن كه باز نبود. وقتي آمدم خانه خاله اينها آمده بودند. خاله اعظم هم بود . بعد سه تا خواهر ها و فرشته و زهره و فايزه رفتند خانه ي عزيز . من هم ساعت 5 ونيم دوباره رفتم و فيلم ها را گرفتم و آمدم. خاله اينها ساعت يك ربع به هشت آمدند و سريع هم رفتند خانه شان.
خبر داغ اينكه خانه ي "ن" را پيدا كردم {!} باور كنيد اسمش را هم نمي دانم بهش مي گويم "ن" البته خودم به خاطر چشم هاش يه اسم قشنگ سرش گذاشتم . توضيح اينكه پسرش داشت توي كوچه مي رفت كه البته من توجهي نداشتم يه پسره هم هي "حسين حسين " مي كرد كه من نگاه كردم ديدم " اه حسين خودمونه!!!" دنبالش برگشتم توي كوچه ديدم رفت توي خونه . اينجوري شد كه پيدا كردم خانه شان را . البته 4 يا پنج روز قبل از رفتن بابا به بيمارستان فهميده بودم كه آمده اند طرف ما ولي ...... يك نكته را بگويم كه سعي مي كنم به او پاك نگاه كنم . البته هميشه دوست داشتم يه خواهر بزرگتر از خودم داشته باشم 15 سال ازم بزرگتر باشه پيشش باشم و با بودن او احساس آرامش كنم . كاش او خواهر من بود ولي نه اگر خواهر من بود و با من حدود 15 سال فاصله داشت و با توجه به اينكه بابا 48 ساله اين دنياي نكبتي را گذاشت و رفت و نمي توانست دختر سي يكي دو ساله داشته باشد من حدود سن 8 سالگي يتيم مي شدم و مي رفتم پي كارم .
من محسن هستم؛ برنامهنویس سابق PHP و Laravel و Zend Framework و پایتون و فلسک. تمرکزم بیشتر روی لاراول بود! الان از صفر مشغول مطالعات اقتصادی هستم.
برای ارتباط با من یا در همین سایت کامنت بگذارید و یا به dokaj.ir(at)gmail.com ایمیل بزنید.
در مورد این مطلب یادداشتی بنویسید.