نوشته شده به وسیلهی: Mohsen در 6 سال 8 ماه پیش تحت عنوان بچه-تفرش-بلاگ-اسپات وبلاگ
با سلام کردن هیچ مشکلی ندارم و در خیلی مواقع پیشقدم این سنت پیامبرم! لبخندی دوستانه میزنم و سلام میکنم و یا جواب سلام میدم و اگر دست بدیم به گرمی دستش رو میفشارم. کوچیک و بزرگ هم نداره. گاهی که فاصلهای چند ساعته بین دیدارمون میافته تجدید سلام میکنم. یک بار کسی بدون اینکه بدونه من طرفدار این شیوهی رفتارم گفت بعضیا مثل دهاتیها هر بار همدیگه رو میبینن سلام میکنن و من بهش گفتم «خُب بهتر از اینه که مثل گاو همدیگه رو نگاه کنن!»
فقط یک استثناء وجود داره و اون هم یکی از همسایگانمون در بلوک مجاوره! بندهی خدا اصلا آدم بدی نیست ولی نمیدونم چرا شانزده سال پیش که اومدیم به خونهی فعلی به نظرم «لات و لوت» اومد و بهش سلام نکردم که نکردم!
بنگاه املاک داره و محل کارش هم توی همین محلهست. سر کار میرم میبینمش! از سر کار میام میبینمش! خرید میرم میبینمش! هیچ راه گریزی ازش ندارم. هر بار باید خودم رو به چیزی مشغول کنم تا از کنارش بگذرم. اگر توی خیابون و فضای باز باشه، از دور که ببینمش میرم سمت دیگه و با فاصله ازش میگذرم و اگر زمان برای این کار نباشه چند قدمی که باهاش فاصله دارم سریع از سرِ شونههام، نگاهم رو میخکوب میکنم به چیزی، مثلا توجهام به چیزی جلب شده و همون جور از کنار طرف میگذرم! اگر هم در فضایی به عرض «کوچهی آشتیکنان» قرار بگیریم نگاهم رو میندازم زمین و نزدیکهاش که رسیدم دست میبرم به یقهی لباسم و مشغول ور رفتن با یقهم میشم، مثلا دارم مرتبش میکنم! و این جور از کنارش میگذرم.
یه مرد معمولیه. این روزها که نگاهش میکنم ظاهرش کاملا معقول و مناسب یه مرد چهل و چند سالهست. پرکار و مردمدار. اگر بهار و تابستون باشه مدام توی باغچهی جلوی بلوک مشغول ور رفتن با درختها و آب دادن اونهاست. توی باغچه، آلاچیق ساخته و زیرش میز گذاشته و چند کُندهی درخت به عنوان صندلی دور میز چیده. همین چند هفتهی پیش که برف نسبتا سنگینی اومد دیدم یه چوب بلند دست گرفته و چند تا از جوونها رو هم به کار گرفته و داره برفِ رو شاخهها رو میریزه تا درختها سبک بشن. یک مسئولیتپذیری فوقالعاده از یک شهروند بیادعا که واقعا تحت تاثیرم قرار داد.
توی سه سال اخیر چند بار اقدام به گرفتن سلام از من کرده! شاید توهم توطئه باشه ولی فکر میکنم گرفتن سلام از من رو برای خودش یه پیروزی میدونه! یه بار از کنارش رد شدم. با صدای بلند گفت «سلامٌ علیکم»! چارهای نبود، آروم گفتم سلام و گذشتم. یک بار دیگه هم جایی سلام کرد که به فاصله کمی از من ، چند نفر آشنا هم ایستاده بودن. وانمود کردم که مثلا با اونها بودی و سریع جیم شدم.
حقیقتا این وضعیت برام به صورت یه «چالش منطقهای» در اومده! طوری که هر بار توی محل قدم میزنم هیچ بعید نیست که باهاش روبرو بشم. و هر حیله و نیرنگی بزنم باز هم دردی از خودم دوا نمیکنه. احساس خجالت و شرمندگی باهات میمونه. پایان دادن به چالش کار سادهایه ولی چیزی که سختش میکنه شانزده سال پافشاری بر کار اشتباهه. این که اگر فردا بهش سلام کنم طرف پیش خودش نمیخنده که «این چطوری خوابنما شد و به فکر سلام و جواب سلام افتاد؟»
ولی این رسم غلط رو میشکونم. شاید خیلی زود!
من محسن هستم؛ برنامهنویس سابق PHP و Laravel و Zend Framework و پایتون و فلسک. تمرکزم بیشتر روی لاراول بود! الان از صفر مشغول مطالعات اقتصادی هستم.
برای ارتباط با من یا در همین سایت کامنت بگذارید و یا به dokaj.ir(at)gmail.com ایمیل بزنید.
در مورد این مطلب یادداشتی بنویسید.